داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

مغزپخت

سیر که شدم گفتم: باز هم که کتلت‌هات مغزپخت نشده بود.

مامان گفت: آدم شکمش که سیر باشه و یه سقف بالای سرش . . .

بابام پرید تو حرفش: آره اگه شکمت سیر باشه و یه جای خواب داشته باشی اون وقته که یه هم‌خواب می‌خوای.

مامان بهش چشم غره رفت.

چترمو باز کردم و کنار خیابون ایستادم. با اون همه لباسی که تنم بود فقط دماغم از سوز هوا برام خبر می‌آورد.

یه ماشین از دور چراغ داد و نزدیک که شد بوق زد و جلوی پام ترمز کرد. مسافرکش نبود من هم مسیر نگفتم، در جلو را باز کردم و سوار شدم.

.

.

.                                                        

دلم می‌خواد برگردم خونه. سرما هم نتونسته گرسنگی رو از یادم ببره. خیابون خلوت است، یه مشتری هم نداشتم. سگ تو این هوا بیرون نمیاد.

یاد حرف اون روز مامان می‌افتم، راستی چی می‌خواست بگه؟

نظرات 3 + ارسال نظر
نرگس دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 13:37 http://golaab.blogsky.com

موضوع خوبی رو برای نوشتن انتخاب کردین.
نوشتن تو این زمینه، جسارتی می خواد که راستش من ندارم.
و نمی دونم درست متوجه شدم یا نه. یه نشانه هایی توی داستانکت داری می دی که قصه رو حرفه ای تر می کنه.
مثلا اونجا که می گی: ((چتر مو باز کردم...)) یعنی هنوز اول راهه و هنوز یه سقف بالای سرش داره. ولباساش هنوز اونقدر خوب هست که سرما رو فقط نوک دماغش حس می کنه.
و همین طور این پدر بی ملاحظه و گستاخ، تو تربیت دخترش دچار مشکله. ودختر این پدره که از خونه فرار می کنه. یعنی در واقع داری یه کد هم می دی. که آی جماعت اگه بچه تون فرار می کنه، ببینین کجای کار تون اشکال داره.
و از این نگاهت هم واقعا خوشم اومد که خیلی خوش بینانه داری می گی که این آدم حالا پخته شده. وهنوز جای برگشتن به یه زندگی سالم رو داره. چون تو جامعه ما هنوز فرهنگ کمک کردن به این جور آدما جا نیفتاده. و فکر می کنیم این آدم دیگه از دست رفته. در حالی که این اصلا درست نیست.
یه چیز کوچولو. من ترجیح می دم داستانکت یه کم کوتاه تر باشه.

ممنون نارسیس البته تو سایتی که مجموعه هنری تهران ایجاد کرده نگاه کردم دیدم داستانکهایش خیلی طولانی است، خیلی خیلی طولانی. اما اگر شما می‌گید کوتاه‌تر بنویس لابد می‌شده کوتاهترش کنم لطفا مثل هپلی که نمونه می‌گذارد که اینجوری بنویس و خودش بازنویسی می‌کند تو هم داستانکم رو خلاصه بنویس شاید با دیدن چند تا نمونه بالاخره بتونم موجز بگم.

اشکان نیری دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 20:13

من فکر می کنم داستانک تان هنوز مغزپخت نشده به قول خودتان! منظورم اینه که ایده خوبه... پرداختش هم خوبه اما پخته نیست. به صرف یه حرف باباهه هیچ کس نمی ندازه بره کنار خیابون. در مورد دنیای واقعی صحبت نمی کنم گرچه توی دنیای واقعی هم همین طوره اما در دنیای این داستان این دو بخش توی خونه و بیرون خونه اصلا به هم ربطی ندارند. می دانم چه می خواستی بگویی برای همین می گم پخته نشده ایده ت.
در ضمن به نظرم باید یه کم عادلانه تر با مساله برخورد می کردی. یکی از نویسنده ها می گه: ادبیات تنها جاییه که میشه حق رو به همه داد. این داستانک شما خیلی یک طرفه ست. یعنی هرکی باباش بهش بگه بالا چشمت ابروئه یا از یه زبون بی ادبانه که الان توی تمام جامعه به کار می ره باید بره کنار خیابون؟ به نظرم اگه بخوای موضع گیری هم کنی باید ایده ت و نگاهت به ایده ت رو بیشتر بپزی.
اما در کل از نثر داستان و زاویه دید و تصویرپردازی و دیالوگ ها خوشم اومد. یعنی داستان از نظر فنی تقریبا خوب بود اما از نظر مضمون خام و ساده انگارانه بود.

به نظرم میاد که منظورم را رسوندم شاید هم چون خودم چند بار خوندمش اینطوری فکر می‌کنم به هر حال اگه اینهایی که می‌گم رو شما تو این داستانک نگرفتی لابد من نتونستم برسونم.
این آدم از سر شکم سیری با خونه قهر کرده و این آدم‌ها کم نیستند که بعد تو رودربایستی کارشون می‌مونند و دیگه برنمی‌گردند. برای همین هم با گرسنگی و سرما هوس خونه برگشتن می‌کنه اگر خونه خیلی جای بدی باشه گرسنگی و سرما چیزی نیست که پیه خونه رفتن رو به تنت بمالی. به هر حال اگر این دختر فراری ما بیاد پیش شما و بهش همین‌هایی که بالا نوشتی رو بگی سرشو می‌ندازه پایین و حرفتونو قبول داره که آدم تا بهش می‌گن بالای چشت ابروئه نباید قهر کنه. به هر حال می‌گن اتفاقات بیرون از خونه خیلی بدتر از اتفاقات توی خونه است. یادت باشه قهر نکنی دخترم! ببخشید پسرم. راستی چرا ما هیچ وقت پسر فراری نشنیدیم؟

هپلی شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 09:37 http://happali.blogsky.com

کنار خیابون وایساده بودم ٬ با اون همه لباسی که تنم بود سرما زیاد اذیتم نمی کرد

یه ماشین مدل بالا جلوتر از من زد رو ترمز و در رو برام باز کرد ٬ منم چترمو بستم و سوار شدم

دلم واسه خونمون تنگ شده ٬ هم سردمه و هم گرسنم . سگ تو این هوا بیرون نمیاد چه برسه به مشتری ٬ اونم مایه دار

یاده خونمون افتادم

هوس نازکشیدن های مادرم رو کردم

هوس تختواب گرم و نرم خودمو

هوس دری وری های پدرمو

هوس ...........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد