داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

بازنده

 

دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت  :


این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که برنده بشم


ولی بازهم ...


همه چیز رو از دست داده بود  ، حتی سر کفش هاش هم قمار کرده بود .

 
وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد .
ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد .
نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت .

دخترک بیچاره یک لحظه احساس غریبی کرد .
این دفعه از نگاه باباش خیلی می ترسید .

نظرات 3 + ارسال نظر
سمیر یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:42 http://www.daftareeshghnevis.blogsky.com/

شعر دیگر ننویسید که اشعار مرا دزدیدند

نه فقط شعر مرا سینه تبدار مرا دزدیدند

همه اندیشه ام این بود که دنیا پاک است

این قدر ساده نباشید که افکار مرا دزدیدند

شعر من وعده دیدار من و لیلا بود

ای رفیقان به خدا وعده دیدار مرا دزدیدند

شعر من جامهء من بود که بی آن لختم

لخت و عریان شده دل جامه و دستار مرا دزدیدند

از سمیر این یک نصیحت بشنوید

شعر دیگر ننویسید که اشعار مرا دزدیدند
..............................
یا حق

یاسر یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:49 http://asemooni.blogsky.com

سلام

آآآآآآآخخخخخخخخخ ....

وقتی غروب سر به سر روز می گذاشت
باید حدیث فقر و جنون را نمی نگاشت


جالبه چیزایی که می نویسی
اونورا هم بیا

[ بدون نام ] یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 15:56

یه کمی سوژه تکراریه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد