داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

شترمرغ

 

 

شترمرغ روی تخت دراز کشیده بود و جزئیات بیماری چند شخصیتیش رو برای روانکاو توضیح می داد:

... بالاخره من کی ام؟ مرغ ام؛ پرنده؟ شترم؛ باربر؟ نه به خدا؛ من اصلا یه چیز دیگه ام. حالا اگه اینو بگم همه چپ چپ نیگام می کنن که یارو رو باش. فکر کرده ما هالوییم...

چیه؟ چرا چپ چپ نیگا می کنی؟

روانکاو با بی حوصله گی سرش رو خاروند و گفت: پسر جان تو بیماری وسواس و بدگمانی داری، نه چند شخصیتی. این قدر هم به فکر تجزیه تحلیل اسمت نباش. کسی هم چپ چپ نیگا نکرد؛ سرت رو بنداز پایین زندگیت رو بکن. 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
مرتضی توکلی چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 00:24

بدون پاراگراف دوم هم داستان یک داستان کامل است. من اگر نویسنده بودم پاراگراف دوم را نمی‌نوشتم و یا به جمله «روانکاو با بی حوصله گی سرش رو خاروند »ختم می کردم. البته همیشه تصمیم گیری درباره داستان با نویسنده است. شاید شما منظوری غیر از آنچه من فکر می‌کنم در سر دارید

راستش فکر می کنم یک سری از ما آدما از جمله خود من این مشکل رو داریم که فکر می کنیم دیگران از ما توقعات و تصوراتی دارن؛ که این در واقع حقیقت نداره. و ما خودمونیم که به این تصورات دامن میزنیم. مثلا اصرار داریم که بگیم: ((دیدی فلانی فلان چیز رو گفت؟ منظورش به من بودا.)) در صورتی که ممکنه اون فلانی اصلا به من فکر هم نکنه.
فکر می کردم یکی باید باشه که بگه: ((ببین عمو! من اصلا به تو فکر نمی کنم. تو خودت با خودت مشکل داری.))
اگه پارگراف دوم رو حذف کنم، فکر می کنم منظورم رو نمی رسونه.

هپلی چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:39 http://happali.blogsky.com

جالب بود

موضوع های جالبی رو پیدا میکنی

هپلی! تو داستانک نوشتن، شما همیشه به من دلگرمی می دی. می دونی؟

علی اشرفی چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:02


((البته واضح و مبرهن است که مریض روانی اینطوری، روی تخت نمی‌خوابد!))

پیام داستان جالب است و خوب دریافت می‌شود. کلا رابطه‌ی این نویسنده با جانواران خیلی مناسب است. در داستان‌های وی به مقدار زیادی زنبور عسل، کرم خاکی، شترمرغ و جانوران دیگر پیدا می‌شود!

در این داستان هم هم‌ذات‌پنداری نویسنده و شترمرغ بیچاره به‌خوبی تبیین شده است.(:

التماس دعا.

۱- پس مریض روانی چه طور روی تخت می خوابد؟ (-:

۲- بالاخره عمری با جانوران روزگار گذرانده ایم.

۳- بابا، می گم که این خودمم.


محتاجیم به دعا ((-:

هپلی چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 16:12 http://happali.blogsky.com

وظیفست نرگس جان

شاید خودم چون مشوق نداشتم دلم میخواد مشوق کسی باشم

البته از همون اول هم گفتم استعداد باور نکردنی داری

و خیلی زود هم داری پیشرفت می کنی

من که کم آوردم جلوی شما

هپلی جان رحم کن!
الان مردم می گن چقدر اینا نون به هم قرض می دن! منظورم از مردم همین آقا اشکان خودمونه.
آقا اشکان! شوخی رو داری که؟ دوستانه، با هم می خندیما؛ دلخور نشی!
D-:

اشکان نیری پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 01:18

این داستانک رو دوست داشتم. بی تعارف. جمع و جور بود و طنز قشنگی هم داشت. اما تفسیر و برداشت شما رو که توی کامنت ها خوندم زیاد خوشم نیومد. نه اینکه بگم بی ربط بود یا اینکه خوب نبود این برداشت اما این برداشت یکی از برداشت هاییه که از این داستانک میشه. دلم نمی خواست از زبون نویسنده یکی از این احتمالات رو می شنیدم. یا اگر هم داستانک واقعا این پیام رو داشت نباید مثل این انشاهای معلم پسند آخرش یک نتیجه گیری هم نویسنده اضافه کنه. چرا که معتقدم نویسنده باید بذاره خود داستانش حرف بزنه نه اینکه خودشم بعد از داستانکش حرف بزنه و اونو تجزیه تحلیل کنه!
اما بعد از این گیر بنده (که فکر کنم دیگه عادت کردین!) بازم باید بگم لحن این شترمرغه رو خیلی دوست داشتم. طنز بامزه ای توی حرفاش داشت!
یک سوال هم داشتم: شما برای تبیین و بیان عقایدتون داستان می نویسید؟
موفق تر باشید!

سلام دوست عزیز
من در مورد موضوعاتی می نویسم که در طول روز و زندگی روزمره ذهنم رو مشغول می کنه.
می شه از توی نوشته ها فهمید که آدما به چه چیزایی فکر می کنن و درگیری هاشون چیه.
نوشته های من هم، مسائل من هستن.
شاد باشید.

سحر جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 15:06

لطفا قبل از این که دست از سر جانوران برداری، در مورد بوقلمون هم بنویس، بی‌شوخی می‌گم. خوشم میاد از نوشته‌هات مثل کلیله و دمنه می‌مونه!
پس شد در مورد بوقلمون و انقراض دایناسورها و ... سوسک!
منتظرما (:

وقتی نظرت رو خوندم. نیشم باز شد. دستهامو به هم مالیدم و گفتم: بزن بریم.
چقد خوبه وقتی آدم رو تحویل می گیرن. آدم این جوری می شه D-:

اشکان نیری شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:04

منظور من چیز دیگری بود. البته که هر نویسنده ای بر اساس دغدغه های شخصی اش می نویسد و اگر جز این باشد آن داستان داستان او نیست. منظور من این بود که آیا اول به نتیجه ای می رسید و یا تفکری را در ذهن دارید و سپس براش داستانی می سازید یا این که چیز دیگری؟ چون اکثر داستانک هاتون به نظرم این سیر را دارند.

درسته. طرحی رو توی ذهنم دارم و بعد می نویسمش.
البته همیشه دقیقا نمی دونم چه جوری می خوام بنویسمش ( مثلا این که از کجا شروع کنم ویا به کجا ختم بشه و یا اینکه کجا رو تاکید کنم.) اما در نهایت، کم کم خودش شکل می گیره. اگر هم شکل نگیره که هیچی. رهاش می کنم.
در هر صورت، موضوع، برای خودم مشخصه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد