داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

اشک دختر

 

 

دیگه رمقی نداشتم ، حتماْ باید تزریق می کردم
تمام استخونام درد می کرد .
یاد اولین روزی افتادم که با خنده پک به سیگار دوستم زدم .
یاد اولین روزی افتادم که سیگار جواب نداد و بجاش  ...
یاد اولین روزی افتادم که صدای خنده دخترم تمام وجودم روشاد کرد .
یاد اولین روزی افتادم که تصمیم گرفتم برای همیشه ترک کنم .
یاد اون روزی افتادم که برای مواد گردنبند طلای ظریف دخترم رو ...
یاد اون روزی افتادم که زنم منو از خونه بیرون کرد 


دخترم چه گریه ای می کرد .


دیگه طاقت نداشتم ...

مادر رو به دخترش کرد و گفت :
یاد اون روزی افتادم که پدرت اومد خواستگاریم 
مردخوبی بود 
ولی حیف که معتاد بود
خدابیامرزتش .... 

نظرات 6 + ارسال نظر
علی اکبر چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:09 http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
خدا به همشون کمک کنه..به خانواده هاشونم صبر بده.درده بدیه که گریبان همه رو توی این جامعه مریض گرفته..هرکی به صورتی با این مقوله آشناست...
جالب بود
موفق باشی

علی اشرفی چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:52


خیلی آموزنده است(!) و خیلی هم کلیشه‌ای. نه نگاه جدیدی دارد و نه بیان تازه‌ای و نه غافلگیری دارد و نه اوج و فرودی و . . .

به نظر من این داستان را باید میان‌برنامه کنیم برای برنامه خانواده، سرظهر برای زن‌های خانه‌دار پخش شود.

به هر حال این نظر من را کمی هم شوخی فرض کنید (پدربزرگم می‌گفت که هر شوخی نصفش جدی است . . .)

نرگس چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 13:32 http://golaab.blogsky.com

سلام
چند روز پیش به خودم یه پیشنهاد دادم که فکر کردم به شما هم این پیشنهاد رو بدم.
فکر کردم باید ذهنم رو یه دیفرگ بکنم.
علی راس می گه؛ گیر دادم به جک و جونور ها.
به نظرم شما هم یه آب و جارو بکن.

به قول علی: التماس دعا ؛-)

مرتضی توکلی چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 22:53

موضوع تکراری است ولی هنوز می‌شود به چنین موضوعاتی پرداخت. کمی طولانی است. بنظرم اگر رویش کار کنی داستان بهتری می‌شود. برای اینکه از یک سوژه تکراری داستانک خوبی بیرون بیاید باید به نسبت یک سوژه تازه تلاش بیشتری کرد.
هپلی جان موفق باشی

سحر جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 15:00

«خدا بیامرزدش» بنویسید بهتر نیست؟

اشکان نیری شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:24

خیلی خیلی تکراریه. یه مشکل در داستانک های شما مدام داره تکرار میشه و اونم اینه که به اولین چیزی که به ذهنت می رسه چنگ میندازی و میاریش روی کاغذ. درصورتی که خلاق ترین نویسنده ها هم اولین چیزهایی که به ذهنشون میرسه بیشتر کلیشه ست. مثلا آشنایی یک دختر و یک پسر رو آدم بخواد بنویسه اولین صحنه هایی که به ذهن هرکسی میرسه یک آشنایی کلیشه ای و بی خون و احساسات مثلا در راه مدرسه ی اوناست. اینم به این دلیله که ذهن انسان به طور ذاتی تنبله. اول از همه به کلیشه فکر می کنه. به همین دلیل هم هست مثلا سریال های تلویزیونی ای که سریع نوشته و ساخته و پخش میشن چیزی توشون ندارن به جز کلیشه هایی که از فرط تکرار دیگه اثر خودشون رو از دست داده اند. به نظر من بیشتر باید تامل کنید. بیشتر باید زندگی و دنیا را نگاه کنید، گوش کنید و لمس کنید. مثلا جمله ی "دخترم چه گریه ای می کرد" با عرض معذرت، نوشتنش نهایت تنبلی و عجله ی شما رو میرسونه. این جمله قراره احساساتی رو منتقل کنه؟ قراره تصویرسازی بکنه؟ قراره حس گوینده رو بیان کنه؟ قراره چه کار کنه؟ چون خیلی بی بو و خاصیت و خیلی کلیشه ایه. بقیه ی جملات هم همین طور.
در ادبیات "چگونه گفتن" همیشه و همیشه مهمتر از "چه گفتن" است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد