بالاخره تابستون رسید. جلوی آیینه زلفم رو دوتا بافتم؛ یکی این ور، یکی اون ور. و بعد از سرخاب سفیداب چادر سیاهم رو سرم کردم.
رمضون دلتنگ بود؛ بهش گفتم که زود بر می گردم. می خواستم برم تهرون پیش بابام. باید به بابام می گفتم که: ((مردم دروغ گفتن بهت؛ من آخرش، زن رمضون شدم.))
توی همین خیالات از در خونه اومدم بیرون که یهو یکی جیغ زد: ((سوووووسک!)) مثل فشنگ، برگشتم توی خونه.
با این اوضاع، فکر کنم حالا حالا ها توی همدون موندگارم. می ترسم بابام فکر کنه الان بیوهء اون موش مرحومم.
خوب لااقل عنوان داستان را مینوشتید «خاله سوسکه»
باز هم قهرمان مورد نظر ما جانور میباشد. مطلب قابل عرض خاصی ندارد، جز اینکه یک نگاه چیچیایسمی به داستان کهنه ( بخوانید قدیمی ! ) خاله سوسکه دارد.
البته خود داستان خاله سوسکه، روایت بیمسمایی میباشد، چه برسد به بازنویسی مدرن آن. بعضی از داستانهای قدیمی، مثل بعضی از سریالهای آبکی این دورهوزمانه، فقط برای پرکردن گوش و وقت مردم ساخته شدهاند. خلاصه اینکه هر اثر فولکولوری ارزش بازسازی ندارد.
حالا لطف کنید محض اطلاع خلاصه (یا مشروح!) داستان خاله سوسکه بنویسید، امت حال کنند.
التماس دعا !
والا راستش زیاد با شما موافق نیستم.
این داستان خاله سوسکه هم برای خودش یه وجوهی داره. هر چند که به نظر شما آبکی میاد.
یکی از وجوه جالبش برای من تخیل موجود در داستانه. این که شما مرزی بین موجودات نبینی وبتونی تصور کنی دو تا موجود غیر هم گون بتونن با هم ازدواج کنن. منظورم ازدواج به مفهوم رایج نیست؛ متوجه هستین که. منظورم کنار اومدن عناصر متضاد و غیر متعارف، کنار همه.
یعنی در مجموع این تخیل شه که برام جالبه.
حالا مثلا میگم (مثالم ربطی به داستان خاله سوسکه نداره) اگر شما توی داستان مسخ کافکا نتونی تصور کنی که چه جوری یه آدم می تونه تبدیل به یه سوسک بشه - مادی یا معنوی- ، تقصیر داستانه یا اشکال از تخیل شماست؟
فکر می کنم قصه ها علاوه براین که یه پیامی تو خودشون دارن، باید توانایی این رو داشته باشن که تخیل خواننده رو هم رشد بدن( بدهند). یعنی به نظرم این یکی از خصلت های مهم قصه ست.
قصه خاله سوسکه رو هم بهتره بگیم یه قصه ساده است؛ پر از صداقت، محبت،سادگی و کودکی. اگه این مفاهیم به نظر شما آبکی میان، هر چی شما می گی، قبول.
در مورد داستانک خودم، با یه سوسک بد بخت، با مشکلات شخصی که داره - در مواجهه با آدما - همذات پنداری و در نتیجه، همدردی کردم.
همین.
دنبال سیاست و فلسفه و از این جور حرفا هم نباشین. از این خبرا نیست. ؛-)
چرا اسمش رو «خاله سوسکه» نگذاشتی؟ بهتر نبود؟
حق با شماست. فقط مشکلم با اسم خاله سوسکه اینه که خیلی زود قصه رو لو میده.
غیر از خاله سوسکه پیشنهاد دیگه ای ندارید؟
این رو از بقیه دوستان هم می پرسم.
برای کسی که قصه ی خاله سوسکه رو شنیده باشه و البته دوستش داشته باشه این داستانک در حکم یادآوری و تاحدودی (بیشتر از نظر ظاهری) آشنازدایی آن قصه است. البته گفتم آشنازدایی اما معتقدم خیلی سطحی ازش آشنازدایی شده. فقط ترتیب کلمات به صورت نثر و نه به صورت ترانه و حکایت است. اما داستان شما روح ندارد. خیلی سطحی تعریف میشه. یه سوسک دختری که میخواد بره زن رمضون بشه و وقتی میاد بیرون آدما ازش میترسن و دوباره برمی گرده توی خونه ش که می فهمیم توی همدونه!
بعضی از حکایات و قصه های قدیمی همون طور که علی آقا میگه واقعا چیز جالبی در معنا ندارن و فقط فرم روایتی جذاب و شوخ و شنگ و تخیل زیبا و جذابی دارن که باعث موندگار شدنشون در جامعه شده. شما این قصه رو از اون فرم جذاب بیرون آوردی اما فرم مدرن و جذابی بهش ندادی. برای همین روایت داستان بسیار غیرضروری و بی معنا شده.
موفق باشی
نظر شما رو که می خوندم فکر کردم چقدر خوبه من، تو داستانک نویسی آدم مهمی نیستم. چون اون موقع خیلی متاسف تر می شدم که یه قصه قدیمی رو خراب کردم.
راستی آقا اشکان خودت دقت کردی زبان نقدت، یه کم ملایم تر شده.
شاد باشی.
سلام نرگس جان
بنظر من که جالب بود
ولی اگه میخوای تخیل خواننده رو بکار بگیری عنوان داستان رو بذار سوسک
اون موقع خواننده ٬ از اسم موش و رمضون میفهمه که داستان خاله سوسکه است
(البته اگه شنیده باشه)
آره. اینم پیشنهاد بدی نیست.
ولی در مجموع، فکر نمی کردم دیگران، اینقدر با این قصه ها بیگانه باشن. فکر می کردم همه، مثل خودم با این قصه ها بزرگ شدن.
حالا لطف کنید محض اطلاع، خلاصه (یا مشروح!) داستان خاله سوسکه بنویسید، امت حال کنند.
التماس دعا !
ببخشید، ولی الان حوصله شو ندارم.
اینم نوشتم که دوباره نگید: چرا جوابم رو ندادی.
محتاجیم به دعا !!!
خیلی خوشحالم اینو که زبان نظرهام بهتر شده رو از زبون شما می شنوم. من خودم از آدمایی که رفتار تهاجمی و بی ادبانه دارن بیزارم و حتی ازشون به شدت می ترسم(!) اما خودمم تا حدودی درگیر این حالت هستم. خوشحالم که احساس می کنید بهتر شده. ممنون.
درضمن شما قصه ی اصلی رو خراب نکرده اید. من این قصه رو از زبون مادربزرگ مرحومم می شنیدم و با اینه جزئیاتش یادم نیست اما حال و هواش و ریتمش یادمه. خیلی هم دوستش دارم هنوز. با خواندن داستانک شما بیشتر یاد کودکی هام افتادم و واقعا از داستاک شما بدم نیومد.
یا حق
بنظر من همه با این قصه ها بزرگ شدن
ولی همه حال و حوصله ندارن برن در اعماق حافظه دنبالش بگردن
شما ها هم آدمای الکی خوشی هستین ها!!!
آره به خدا.
فکر نمی کنید باید توی ذهن بزرگتان جایی کوچک برای خانه ی یک سوسک می گذاشتید !!!