بهش حمله شده بود؛ یک نفر از روبرو، یک نفر از پشت سر. شمشیرش رو بالا آورد؛ از ماهیچه های گره دار بازوش میفهمیدی که یک جنگجوی پر قدرته. دستش رو پایین آورد؛ حریف بختبرگشته از پا دراومده بود.
آهسته چند قدم بلند و سنگین به عقب برداشت. گرزش رو از کمر باز کرد، توی هوا چرخوند و به سینهء دومی کوبید؛ خون توی صورتش پاشید.
صدایی رو شنید که با هیجان می گفت: تو برنده شدی.
میتونستی لبخند رضایت رو توی صورت رنگپریدهش ببینی وقتی کامپیوتر رو خاموش کرد و با دستهای لاغرش، چرخ صندلیچرخدار رو به حرکت درآورد.
یه نظر دارم . . . توپ !
به جای خون پاشید تو صورتش، بنویس: خون پاشید تو مانیتور. داستان رو هم همونجا تموم کن. چطوره؟
والا، خوبه. فقط اون یه چیز دیگهس. یعنی، یه داستانک دیگهس.
محتاجیم به دعا!