داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

بدون تیتر

شب به ستوه آمده بود، که تو آمدی چشمانم را بستم. و این بار در چشمانم نشستی، گریستی، گریستم. بازی کودکانیمان یادت هست؟ هر کس که می توانست چوب کبریت را آتش بزند بی آنکه ذره ای از آن نسوخته باقی نماند او برنده بود. و بازنده بازی همیشه من بودم با انگشتان تاول زده و سوخته. شاید عمدی در کار بود؛ آن وقت که انگشتانم لب هایت را می بوسید زندگی آغاز می شد.

شب به ستوه آمده بود، که تو آمدی، بنزین، کبریت، خودت را سوزاندی بی آنکه ذره ای نسوخته در بدنت به جای بگذاری. و باز هم من بازنده بازی؛ با وجودی سراسر سوخته و تاول زده.

و حال دیگرنه لبی، نه انگشتی ونه آغازی. من مانده ام با چوب کبریت های نیمه سوخته ام.

www.minifictions.blogfa.com
نظرات 3 + ارسال نظر
علی اشرفی جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 13:43


«شب به ستوه آمده بود» خیلی جمله‌ی قشنگی است. اما به نظرم برای داستانک زیادی شاعرانه است. اما قشنگ است.
«کودکانیمان» یعنی «کودکی‌مان»؟

سلام وممنون از نظرت
در مورد شاعرانه بودن داستانک خوب من ترجیح می دم همه سبک رو واسه نوشتن داستانک تجربه کنم.
کودکانیمان.......> کودکانه یمان

نرگس شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 14:03 http://golaab.blogsky.com

سلام
پیشنهاد می کنم بنویسید:(( کودکانه مان)). این جوری همون چیزیه که شما می خواین بگین. علاوه بر اون، خوانا هم هست.

سحر جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 00:24


خوشم آمد، خیلی خیلی خوشم آمد، مرا به یاد روزگار عاشقانه‌ای که نداشتم انداخت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد