شب به ستوه آمده بود، که تو آمدی چشمانم را بستم. و این بار در چشمانم نشستی، گریستی، گریستم. بازی کودکانیمان یادت هست؟ هر کس که می توانست چوب کبریت را آتش بزند بی آنکه ذره ای از آن نسوخته باقی نماند او برنده بود. و بازنده بازی همیشه من بودم با انگشتان تاول زده و سوخته. شاید عمدی در کار بود؛ آن وقت که انگشتانم لب هایت را می بوسید زندگی آغاز می شد.
شب به ستوه آمده بود، که تو آمدی، بنزین، کبریت، خودت را سوزاندی بی آنکه ذره ای نسوخته در بدنت به جای بگذاری. و باز هم من بازنده بازی؛ با وجودی سراسر سوخته و تاول زده.
و حال دیگرنه لبی، نه انگشتی ونه آغازی. من مانده ام با چوب کبریت های نیمه سوخته ام.
www.minifictions.blogfa.com
«شب به ستوه آمده بود» خیلی جملهی قشنگی است. اما به نظرم برای داستانک زیادی شاعرانه است. اما قشنگ است.
«کودکانیمان» یعنی «کودکیمان»؟
سلام وممنون از نظرت
در مورد شاعرانه بودن داستانک خوب من ترجیح می دم همه سبک رو واسه نوشتن داستانک تجربه کنم.
کودکانیمان.......> کودکانه یمان
سلام
پیشنهاد می کنم بنویسید:(( کودکانه مان)). این جوری همون چیزیه که شما می خواین بگین. علاوه بر اون، خوانا هم هست.
خوشم آمد، خیلی خیلی خوشم آمد، مرا به یاد روزگار عاشقانهای که نداشتم انداخت.