داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

بند ۱۱

تبعید شده بود، در جزیره ای، به اسم تردید. زندانی که زندان بان های آن نمی دانستند جرم زندانی ها ی آن چیست... نمی دانستند چه کسی دزد است و چه کسی قاتل و یا چه کسی...؟ واین آن ها را خیلی آزارمی داد. روزی از فرط جنون به زندانی بند ۱۱ که فکر می کنم او بود حمله کردند.آن قدر او را زدند تا به جرمش اعتراف کند ولی او نگفت. از درد شکنجه به خواب رفت. خواب دید که آزاد شده است از زندان تردید... از بند ۱۱. از صدای برخورد خون به رگ هایش بیدار شد، باز در همان سلول لعنتی بود.گیسوانش را پشت گوش هایش انداخت، صدای خون و رگ آزارش می داد، میخ گوشه ی دیوار را برداشت و جمله ای که زندانی قبلی نیمه کاره رها کرده بود کامل کرد:
آنقدر دوستش دارم... آنقدر دوسش دارم که می خواهم با او یک دست منچ بازی کنم.

www.minifictions.blogfa.com
نظرات 4 + ارسال نظر
خلیل رشنوی یکشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:17 http://bomb1.blogfa.com

با سلام
لینک شدید در یک وبلاگ تخصصی داستانک .

علی اشرفی یکشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:07


باسلام
چیزی متوجه نشدم. داستان خوب شروع شده. «از صدای برخورد خون به رگ‌هایش بیدار شد» یعنی چه؟
«گیسوانش را پشت گوشش انداخت» منظور خاصی دارد؟
«یک دست منچ بازی کنم» یعنی چه؟
در مجموع چیزی متوجه نشدم. احساس خوشایندی هم از خواندن این داستانک پیدا نکردم.

سلام خوب شاید یکم این داستان شخصی باشه...........
واسه همین
و لزوما هم نباید تمامی این مفاهیم درک بشه...
و ممنون از نظرت

نرگس سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 http://golaab.blosky.com

سلام و خسته نباشید.
راستش با علی موافقم.
در ضمن، فکر می کنم اتفاقا، لزوما مفاهیم باید درک بشن. چون اصولا هدف از نوشتن انتقال یک مفهومه.
البته اشکالی نداره که ما در مورد موضوعات شخصی‌مون بنویسیم. مهم اینه که یک موضوع شخصی رو جوری بنویسیم که دیگران هم بتونن اون رو لمس کنن. وگر نه خوب چرا بنویسیمش؟ اون موضوع رو توی ذهنمون و به عنوان یک خاطره شخصی نگه داریم.

سلام به على و نرگس عزیز دوست دارم با همکارى مدیر سایت تو تابستون شما ها رو ببینم.... در مورد این داستانک
اول بگم که این داستانک کاملا حسى و یه جور رفاقتیه بعد اینکه على آقا گفته بود از صداى خون به رگ حایش بیدار شده بود یعنى چى؟ میخواستم یه جور احساس زندگى دوباره رو القاء کنم و بد از اون اشاره به میخ بود که یه جور فریب خواننده سمتِ اینکه دانای کل میخواد قهرمان دستان رو به خود کشى نزدیک کُنه .....بعدیش گیسوانش را پشت گوش انداخت اشاره به دختر بودن قهرمانِ دستان و درِ در آخر هم دوست داشتن به اندازه یک دست منچ بازى کردن شاید نوعى دوست داشتن که اصلا زیاد و عاشقانه نیست و در حد همان ارضا شدن با یک دست منچ بازى کردن با معشوق اش باشه.....قهرماناز یک تردید عاشقانه بیرون اومد

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:11

من بعد از دیدن فیلم «گام معلق لک‌لک در هوا» همین احساسی رو تجربه کردم که بعد از خوندن این داستانک تجربه می‌کنم یعنی این احساس را: !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد