مشاور: مگه نمیگی بیکار بود، معتاد بود، هرز هم میرفت، پس چرا زودتر ازش جدا نشدی؟
زن: به خاطر بچههام که باباشونو دوست داشتن.
مشاور: پس چی شد که بالاخره جدا شدی؟
زن: به خاطر بچههام که بیشتر از اون سختی نکشن.
مشاور: حالا چرا بعد از این همه سال از طلاقت پشیمونی؟
زن: به خاطر بچههام که تحقیر شدن، که این همه سال بیبابا بزرگ شدن.
مشاور: تو باید به خودت هم فکر کنی به این که چی دوست داری، چی دوست نداری، چی اذیتت میکنه، برای داشتن یک زندگی سالم و رو به پیشرفت کمی خودخواهی لازمه.
ـ یعنی میگید اینجوری برای بچههام هم بهتره؟
سلام داستان قشنگی بود.
خوبم نوشته شده بود.
ممنون، قابلی نداشت.
آقای توکلی اگه صلاح دونستید داستان های منو تو وب گروه نمایش بدید.
با تشکر.البته به سلیقه ی خودت تو آرشیو هر داستانی که دوست داشتی بردار.
نوشتن شما من را یاد کارگردانهایی میاندازد که خیلی کمکارند و چند سال یک بار فیلم میسازند، اما همان کارهای اندکشان هم ماندگار میشود.
با خواندن این داستان کلی خندیدم، و همچنین کلی حظ کردم. جایتان خالی بود.
التماس دعا !
فقط تو میتونی به این داستانک بخندی.
بالاخره خودش یابچه هاش؟
با علی موافقم؛ اون قشمتش که جاتون خالی بود.
خوشحالم که بازهم، می نویسید.
از داستانکتون هم خیلی لذت بردم.
خسته نباشید.
ممنون. قابلی نداشت.
خیلی عالی بود خیلی زیاد. حقیقتی راجع به مادرانی که هرگز به خودشان فکر نمیکنند.
لذت بردم .
موفق باشید.