داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

خاله سوسکه

 

 

بالاخره تابستون رسید. جلوی آیینه زلفم رو دوتا بافتم؛ یکی این ور، یکی اون ور. و بعد از سرخاب سفیداب چادر سیاهم رو  سرم کردم.

رمضون دلتنگ بود؛ بهش گفتم که زود بر می گردم. می خواستم برم تهرون پیش بابام. باید به بابام می گفتم که: ((مردم دروغ گفتن بهت؛ من آخرش، زن رمضون شدم.))

توی همین خیالات از در خونه اومدم بیرون که یهو یکی جیغ زد: ((سوووووسک!)) مثل فشنگ، برگشتم توی خونه.

با این اوضاع، فکر کنم حالا حالا ها توی همدون موندگارم. می ترسم بابام فکر کنه الان بیوهء اون موش مرحومم.

 

 

http://golaab.blogsky.com