یه گوشه کز کرده بود و عروسکش هم بغلش بود. رفتم پیشش نشستم و عروسکش رو ناز کردم.
گفت: میدونی به چی فکر میکنم؟
گفتم: آره، میدونم.
گفت: خب، چی فکر میکنم؟
گفتم: فکر میکنی ما غولیم و فقط تو آدمی و هر کاری که بکنی ما میفهمیم حتی اگر اونجا نباشیم.
دستم رو پس زد و عروسکش رو محکم بغل کرد. گفت: آره، از کجا میدونی؟
گفتم: آخه ما غولیم.
خیلی خوب نوشته بودید
تصویر سازی خوبی داشت. یه حس نوستال داشت که واسم جالب بود. خوب ما هممون یه روزی جای اون آدمه بودیم، حتی تجربه ی عروسک بودن رو هم داشتیم.
زیبا بود...
تصویر سازی خوبی داشت، شاید بهتر باشه بگم یه حس نوستال! همه ی ما یه روزی جای اون آدمه بودیم، حتی عروسک بودن رو هم تجربه کردیم. فکر کنم انتخاب سه تا جز داستانتون خیلی خوب بود.
مرسی
ایده خوبی بود. نگاه کردن از دریچه کودکان زیباست. فقط آخر داستان کمی بد تمام شده است. البته به نظر من.
موفق باشید.
سلام!
ایده خوبی است. ضمن اینکه نگاه طنزآلود و زیبایی از دریچه نگاه کودک به دنیای ما آدم به اصطلاح بزرگها شکل گرفته است.
اما به نظر من تمام جمله های دیگر این نوشته فقط برای آن آمده اند که این جمله : فکر می کنی ما غولیم.... گفته شود. منظورم این است که اگر درباره گفت اول و گفت آخر که از زبان کودک گفته می شوند کمی بیشتر کار می کردید ایده پرمایه شما پخته تر و زیباتر از این که هست می شد.