بابای خدا بیامرزم همیشه می گفت: (( دختر باید درس بخواند. حتما هم باید مهندس بشود. باید مثل مرد روی پای خودش بایستد! )) اما مادرم می گفت: (( نه! مهندسی برای دختر خوب نیست. ))
وقتی مهندسی مکانیک قبول شدم، بابام خیلی خوشحال شد. به پشتم زد و گفت: (( آفرین بابا! مردانه درس خواندی! )) اما مادرم می گفت: (( کی میآید خواستگاری یک دختر مکانیک؟! ))
یکی از همکلاسیهایم به خواستگاریام آمد. اما مادرش، روز خواستگاری تکلیفم را روشن کرد: (( زن، نباید زیاد درس بخواند چون توقعاش زیاد می شود. حالا این درس هم که تو خواندی به درد زن نمیخورد. )) بعد رویش را به مادرم کرد و پرسید: (( مگر زن مکانیک هم داریم؟! ))
من هم، همهء سعیام را کردم؛ نتیجه آزمون استخدام را پی گیری نکردم و در زمان کوتاهی تبدیل شدم به یک خانهدار تمام عیار؛ مثل مادرانم! حالا زندگیام خوب است. شوهرم هم آدم مهربان و آرامی است. اما نمی دانم چرا همیشه غمی، توی چهره اش دارد.
سلام. ممنون میشم به وبلاگ من هم سری بزنید .
سلام. خیلی خوب نوشته بودید
سلام.با شعری از... منتظر نظرتم دوست گرامی
غم پنهان چهره شوهر، ربطی به همسرش و به مکانیکی و میکانیکی و . . . ندارد.
یا مادرش مریض است، یا داروهای مادرش پیدا نمیشود، یا مادرش دارد میمیرد، یا مادرش مرده است، یا مادرش به خاطر ازدواج نامناسبش سرزنشش میکند یا . . .
التماس دعا.
با سلام
پیشنهاد جدید بنده برای دوستان داستان نویس .
لطفن بخوانید ...
با سپاس
کاش داستانت رو با یه جمله دیالوگی دیگه تموم میکردی. ولی خوب بود.