داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

مادرانم

 

 

بابای خدا بیامرزم همیشه می گفت: (( دختر باید درس بخواند. حتما هم باید مهندس بشود. باید مثل مرد روی پای خودش بایستد! )) اما مادرم می گفت: (( نه! مهندسی برای دختر خوب نیست. ))

وقتی مهندسی مکانیک قبول شدم، بابام خیلی خوشحال شد. به پشتم زد و گفت: (( آفرین بابا! مردانه درس خواندی! )) اما مادرم می گفت: (( کی می‌آید خواستگاری یک دختر مکانیک؟! )) 

یکی از همکلاسی‌هایم به خواستگاری‌ام آمد. اما مادرش، روز خواستگاری تکلیفم را روشن کرد: (( زن، نباید زیاد درس بخواند چون توقع‌اش زیاد می شود. حالا این درس هم که تو خواندی به درد زن نمی‌خورد. )) بعد رویش را به مادرم کرد و پرسید: (( مگر زن مکانیک هم داریم؟! ))

من هم، همهء سعی‌ام را کردم؛ نتیجه آزمون استخدام را پی گیری نکردم و در زمان کوتاهی تبدیل شدم به یک خانه‌دار تمام عیار؛ مثل مادرانم! حالا زندگی‌ام خوب است. شوهرم هم آدم مهربان و آرامی است. اما نمی دانم چرا همیشه غمی، توی چهره اش دارد.

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
محمد فهندژ چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 19:31 http://www.ottelo.blogsky.com

سلام. ممنون میشم به وبلاگ من هم سری بزنید .

آسمان من چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 19:32 http://www.bilas.blogfa.com

سلام. خیلی خوب نوشته بودید

سلام همسایه ها چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 20:27 http://rezatehranii.persianblog.ir

سلام.با شعری از... منتظر نظرتم دوست گرامی

علی اشرفی چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 23:34



غم پنهان چهره شوهر، ربطی به همسرش و به مکانیکی و میکانیکی و . . . ندارد.
یا مادرش مریض است، یا داروهای مادرش پیدا نمی‌شود، یا مادرش دارد می‌میرد، یا مادرش مرده است، یا مادرش به خاطر ازدواج نامناسبش سرزنشش می‌کند یا . . .

التماس دعا.

خلیل رشنوی شنبه 15 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 03:17 http://bomb1.blogfa.com

با سلام
پیشنهاد جدید بنده برای دوستان داستان نویس .
لطفن بخوانید ...
با سپاس

نازلی سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:02 http://darentezarmojeze.blogsky.com

کاش داستانت رو با یه جمله دیالوگی دیگه تموم میکردی. ولی خوب بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد