داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

پینیکیو

عاشق کارتون پینوکیو بود. از چوب هایی که جمع می کرد، عروسک هایی شبیه آن کاراکتر کارتونی می ساخت. چوب ها را به واسطه ی شغلش به راحتی به دست می آورد،  رفتگر ازخدا بچه می خواست ولی بچه از خدا این زندگی را نمی خواست. روزی در حال جمع کردن پسماند های آدمی؛ پس داده ای عجیب یافت. جنینی شکل یافته.

تمام آدمک های چوبی را روی هم تل انبار کرد. آن لزج معصوم را در وسط آن ها قرار داد. همه ی آن ها را یکجا به آتش کشید. او دیگر از خدا چیزی نمی خواست...

نظرات 5 + ارسال نظر

سلام.
وبلاگ خیلی جالب و پر محتوایی دارید.
آیا دوست دارید از وبلاگتان در آمد کسب کنید؟
آیا راهی آسان برای کسب درآمد هستید؟
پس هرچه زودتر وارد سایت ما شوید و ثبت نام کنید.
نکته: اگر حساب سیبا یا سپهر ندارید در قسمت حسابها گزینه سایر را انتخاب کنید
و یک شماره 13 رقمی دلخواه را وارد کنید.
پیشنهاد ما به شما این است که فرصت را از دست ندهید و هرچه زودتر ثبت نام کنید
زیرا این سایت یکی از بهترین و مطمئن ترین سایتهای کسب درآمد کلیکی می باشد.
برای کسب اطلاعات بیشتر مطالب سایت را بدقت بخوانید.

سعید یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:19 http://football-orange.blogfa.com

دفعه بعد میام و حتما داستانکاتو می خونم باید جالب باشه

نازلی یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:50 http://darentezarmojeze.blogsky.com/

چقدر وحشتناک و تلخ بود.

علی اشرفی دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 18:28 http://dokkan.blogsky.com


خیلی عالی بود.

این داستان ۶ خطی ۴ بار نقطه‌ی اوج سوال برانگیز دارد:

۱. در اولین جمله
۲. در جمله‌ی مرد از خدا بچه‌می‌خواست
۳. به آتش کشید
۴. دیگر از خدا چیزی نمی‌خواست.

آفرین. خیلی خوشمان آمد.

البته چند تا جمله‌ی ناجور هم دارد:
مثلن «بهترین‌برنامه تلویزیونی ...» را بهتره بنویسی:
«عاشق کارتون پینوکیو بود» یــا «با نگاه حسرت باری به تماشای پینوکیو می‌نشست» یــا . . .

جمله‌ی «چوب‌ها را به واسطه‌ی شغلش به راحتی به دست می‌آورد» را برای چه گفته‌ای؟
برای اینکه زمینه را برای ذکر کردن شغل او فراهم کنی؟ به نظرم جمله‌ی مناسبی نیست.
اصلن چطوره این جمله و جمله‌ی بعدی را حذف کنی و بنویسی: «مرد رفتگر از خدا بچه می‌خواست.»
«کارگر شهرداری» هم یه خوره زیادی پاستوریزه است.
در مجموع داستان خیلی قشنگی بود. ببخشید این همه انتقاد کردم.
مستمع، منتقد را بر سر ذوق آورد!

موفق باشی. التماس دعا.

علی آقا عرق شرم ما رو در آوردی از این که این همه وقت و کلمه واسم خرج کردی هزار تا ممنون.
تا اون جا که به غرور انگشتای قلم گبرم بر نخوره اعمال می کنم..
بازم مرسی

بیتا چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:37

یعنی چه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد