وقتی مادر، مرا با زانوی زخمی و چشم ورم کرده دید، خیلی سعی کرد که خودش را کنترل کند. اما به هر حال با صدایی شبیه لولای روغن نخورده، جیغ بارانم کرد: (( با کی دعوا کردی؟ سر چی؟ کجا؟ صدبار نگفتم...؟ )) و ((...)). سعی کردم توضیح بدهم که من دعوا را شروع نکردهام اما بیفایده بود. و تمام مدتی که مادر، زخم زانویم را تمیز میکرد، از این همه، چرا؟ با کی؟ چطور؟ و کجا؟ چیزی را از قلم نیانداخت.
وقتی کارش تمام شد، شنیدم که ادامه بازجویی را به پدر سپرد. پدر به سختی چشم از تلویزیون برداشت و گفت: (( ببین پسرم! مادرت همیشه، درست می گوید. اما اگر تو دعوا را شروع نکرده بودی نباید میایستادی و مثل توپ فوتبال، لگد می خوردی.)) بعد دوباره چشم به تلویزیون دوخت و ادامه داد: (( امروز که گذشت. برای از حالا به بعدت می گویم. یادت باشد؛ لگد، از مشت، کاریتر است.))
آفرین. معلومه که بعد از اینهمه تاخیر، بیکار نشسته بودی.
داستان به تفاوت رفتار تربیتی پدر و مادر اشاره میکند. در حقیقت ترکیب این دو نوع تربیت است که یک فرزند سالم و با اعتماد به نفس را بار میاورد.
البته این هم از تفاوتهای بین زن و مرد است که بعضیها میخواهند منکر آن شوند!
در ضمن جملات پدر (از لحاظ نگارش و نه به خاطر مفهوم آنها) یه خورده زیادی حکیمانه است:
قید «همیشه» در جملهی اول واقعن ضروری است؟
جملهی دوم پدر هم اینطوری باشد:
«ااین دفه که هیچی، برای از حالا به بعدت می گم. لگد، کاریتر از مشته»
بله.((همیشه)) به نظرم ضروریه. چون این جوری پدر، تو شیوهء تربیتیش، در عین حال که نظرش با مادر متفاوت بوده، نه تنها مادر رو ضایع نکرده بلکه خیلی احترام هم گذاشته.
البته،این کاریه که خیلی از مردم بلد نیستن. بگذریم.
در مورد جمله دوم پدر؛ والاااااا اینم حرفیه.
پس، التماس دعا چی شد؟
پیام اخلاقی اخرش خیلی به کارم میاد
جالب بود
با نمک و زیبا بود
مخصوصا جمله ی آخر کارو واقعا تموم کرد