مجسمهساز از داربست پایین آمد. پادشاه به مجسمهء غولپیکرش خیره شد و با حیرت گفت: «آفرین استاد! شباهت بی وصفی با من دارد. فقط احساس میکنم بینیاش کمی از بینی من بزرگتر است.»
اظهار نظر احمقانهء پادشاه فقط برای چند لحظه وقت مجسمهساز را میگرفت. بنابراین دوباره از داربست بالا رفت و تظاهر کرد که با چکش به قلم ضربه میزند و کمی خاک سنگ را از روی بینی مجسمه پایین ریخت. پادشاه فریاد زد: «کافیست! کافیست!»
مجسمهساز از داربست پایین آمد. پادشاه گفت: «نه، استاد! حالا احساس میکنم خیلی کوچک شد.»
دخترم چند کلاس سوات داری؟
ظربه؟؟؟ منظورت همون ضربه است دیگه!
((-:
آخ گفتی. آخ گفتی!
روزی ۱۰ مرتبه این اتفاق میافته که مشتری نشسته کنار دستم و کاری که میخواهد رو انجام نمیدم بعد خودش میگه خوب شد!
گاهی هم کاری رو که میخواد انجام میدم، میگه نه همونی که شما تشخیص میدادی بهتر بود!!
گاهی هم کاری رو که انجام دادم « آن دو » میکنم، میگه آهــــــــــــــــــــا ! الآن بهتر شد !!!
گاهی هم یک توصیه احمقانه میکند و وقتی من اجرا میکنم شاکی میشود که ای بابا ! من که اینو نگفتم ! ! !
گاهی هم یک توصیه احمقانه میکند و وقتی من اجرا میکنم با خوشحالی احمقانه میپرسد: ((بهتر نشد؟ نه؟ جدی میگم خیلی بهتر شد. نظر شما چیه؟)) و وقتی من به جای پاسخ دادن فقط سرم را تکان میدهم باز هم شاکی میشود.
خلاصه میخواستم بگویم ما این پادشاهها زیاد داریم.
التماس دعا.
سلام همسایه
احساس میکنم میخواستی غرور و خودخواهی پادشاه رو به تصویر بکشی ٬ درسته ؟
اگه منظورت این بوده که بنظر اگه اینجوری مینوشتی :
پادشاه از همون پائین به استاد مجسمه ساز گفت : شباهت ......................
الی آخر
--------------------------
ولی در کل نوشته کاملی هستش
با هپلی موافقم.