داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

بدشانسی

ساعت 7:30 دخترم از سرویس مدرسه جاموند و خودم رسوندمش مدرسه

ساعت 8:30 برگه توبیخ به دست پشت میز کارم نشستم و به لیوان چای کثیف دیروز نگاه می‌کنم

ساعت 2 ظهر بعد از کلی گشنگی کشیدن وقتی میرم تو آشپزخانه متوجه می‌شم قرمه سبزی که امروز آوردم زیادی گرم شده و شاید بشه فقط چند قاشق ازش خورد چون تقریبا سوخته

ساعت 5 بعدازظهر وقتی می‌خوام با سرویس به خانه برم می‌بینم که ازدحامی دور مینی‌بوس رو گرفته، متوجه می‌شم که لاستیک پنچر شده، ،چاره ای نیست برای اینکه زودتر برسم خونه باید خودم برم چون خانومم یه لیست خرید داده و گفته که این آخرین فرصت خریده...

ساعت 7 شب با کلی کیسه‌ی خرید پشت در خانه متوجه می‌شم که کلیدم را جا گذاشتم اما متوجه نمی‌شم چرا در رو به روم باز نمی‌کنن

ساعت 8:45 وقتی تقریبا پشت در خوابم برده، خانمم با دخترم خندان دارن از اون سمت خیابون من رو نگاه می‌کنن و به طرفم میان

ساعت 9:30 شب دارم برای خودم تخم‌مرغ نیمرو می‌کنم آخه خانمم و دخترم اون‌قدر تو سینما خوردن که اصلا اشتها ندارن

ساعت 11 شب تو رختخواب از خدا می‌خوام که اگر قرار فردا هم مثل امروز باشه اصلا صبح از خواب بیدار نشم.

نظرات 1 + ارسال نظر
هپلی شنبه 20 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 15:02 http://dastanak.net

اولا ٬ چرا دوبار ؟

دوما ٬ با اینکه خیلی طولانی بود ولی خوشم اومد ٬ ارزش خوندش رو داشت

آفرین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد