داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

سیگار فروش

کنار خیابان ایستاد . پیاده شد . دست کرد توی جیب . سلام کرد . سیگارفروش سرش را بلند کرد . مشتری قدیمی اش بود . تخته های توی حلب شعله کشیدند .
- احوال داش رضای عزیز . تو این سرما آتیش می چسبه .
- به مرحمت شما . اما امان از روزگار .
همیشه این جمله را به این مشتری اش می گفت .
- داش رضا مثل همیشه یک ونستون عقابی .
تنها مشتری وفادارش بود . سیگار را گرفت .پول را داد .لبخند زد .خداحافظی کرد . سوار ماشین شد .بوق زد و رفت . و باز هم چیزی را که سیگار فروش انتظار داشت نگفت.سیگارفروش آهی کشید و گفت :
-خدافظ.
*
هیچ وقت مرد به سیگارفروش نگفت :
-یادته دم مغازت نوشته بودی هیچ نوع سیگاری نداریم .
.......
پ.ن:اتاق داستانک فرندفید (فید وبلاگ های داستانک)

 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:09

آفرین.
یک مضمون کوچولو که خیلی خوب هم نوشته شده.
آدم کاملن در حس و حال داستان قرار می‌گیره.

نمی‌گم طولانیه، چون بقیه خواهند گفت.
همچنین نمی‌گم می‌شه پاراگراف پنجم رو کاملن حذف کرد، چون بقیه خواهند گفت.

در مجموع جالب بود. خوشمان آمد. التماس دعا.

۱ممنون.
۲بند پنجم را نیافتم!!!!!
۳موافقم که یک مقدار پیاز داغ دارد .ولی همین پیاز داغ به علاوه سبک نوشته ٬طرح داستان ٬را از داستانک جدا می کند.
۴خوشمان آمد که خوشتان آمد.

مصطفا فخرایی یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 23:25 http://ghesseh.blogfa.com

سلام دوست عزیز!
با یک داستانک به روزم و منتظر نقد و نظر ارزنده تان.
شاد و سربلند!

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 17:34

سلام خوشگل بود.
البته می خواستم بذارم چند سال دیگه بگم ولی ی ی .....!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد