تشنه بود. تشنگی امانش را بریده بود. میدانست که اگر چند فرسخی از دروازههای شهر دور شود، شرعاً مسافر است و روزهاش خواهد شکست.
سوار مرکبش شد و از دروازهی شهر بیرون رفت تا حرمت شرع را نگه دارد.
میدانست در چند فرسخی دروازههای شهر، چاه آبی خواهد یافت.
اما . . .
هر چه از شهر بیرونتر رفت، جز سراب چیزی ندید.