گفتم: فقط یک بوسه لبخند زد. گفتم: لا اقل کمی با هم حرف بزنیم. شانه بالا انداخت و گفت: داستان هایت دارند بوی عاشقی می گیرند... پشت کرد، رفت و محو شدنش تا تمام شدن داستانک طول کشید.
سعید آقایی
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1387 ساعت 20:03
سلام! اجازه می خوام نظرم رو درباره آخرین کلمات این داستانک بگم؛ ای کاش از کلمه داستانک استفاده نمی کردین و به جای آن می گفتین، تمام شدن همه واژه هایی که در ذهنم داشتم و یا تا رسیدن سکوت در پایان آخرین جمله و یا چیزهای خیلی بهتری که به ذهن شخص خودتون می آد. با این وجود داستانک زیبا و دل چسبی بود.!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام
عب نداره برمیگرده فقط ممکنه یه کم دیگه طول بکشه مثلا تا داستانک بعدی.
سلام!
اجازه می خوام نظرم رو درباره آخرین کلمات این داستانک بگم؛ ای کاش از کلمه داستانک استفاده نمی کردین و به جای آن می گفتین، تمام شدن همه واژه هایی که در ذهنم داشتم و یا تا رسیدن سکوت در پایان آخرین جمله و یا چیزهای خیلی بهتری که به ذهن شخص خودتون می آد.
با این وجود داستانک زیبا و دل چسبی بود.!