نیمه ی از شب گذشته بود و جاده هم خیلی تاریک بود.
هوا هم بسیار سرد.
باران هم باریده بود و راه گل آلود..
باد خنک سوزشی را در بدنش میدمید.
دستهایش را محکم در بغل های خود فشرد و سرعتش را تیز تر کرد.
بالآخره..
با هزار جان فشانی خود را به درش رساند.
دستش را دراز کرد.
تا زنگ را فشار دهد...
هیولای را دید در تاریکی نزد دروازه..
نزدیک شد.. ببیند چیست؟؟
عشقش... که تا هنوز دم در منتظر بازگشتش بود.
از نظر من که عالی بود
ممنون از حسن نظرتان.
ممنون.