داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

نیمکت آخری

روز اول دانشجوییم رفتم ته کلاس روی اون نیمکت آخری نشستم. استاد شروع کرد به درس دادن ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم چیزی سر در نمیارم. خیره بودم به گچ که یه دفعه خود گچ شدم تا شاید بفهمم استاد چی می گه. همین که استاد منو کشید رو تخته جیغم رفت هوا. اونم گرفت من دو نصف کردو یه نصفمو انداخت زیر پا خورد کرد. یه دفعه دیدم استاد یه چیزی بارم کرده  و بچه ها هم به من که مات و مبهوت به تخته نیگا میکنم می خندن. اونجا درست روی نیمکت آخری، استاد خوردم کرد.

نظرات 1 + ارسال نظر
سپیده سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1387 ساعت 13:29

روز اول رفتم ته کلاس روی نیمکت آخری نشستم. استاد شروع کرد به درس دادن ، چیزی سر در نمی اورم. ،خود گچ شدم تا شاید بفهمم استاد چی می گه. همین که استاد منو کشید رو تخته جیغم رفت هوا. اونم گرفت من دو نصف کردو یه نصفمو انداخت زیر پا خورد کرد. وقتی به خودم اومدم که استاد یه چیزی بارم کرده بود و بچه ها هم به من که مات و مبهوت به تخته نیگا میکردم، می خندیدن...
اونجا درست روی نیمکت آخری،
استاد خوردم کرد.


اگه من نویسنده ی نیمکت اخری بودم ، این طوری می نوشتم ، نظرت چیه ؟

تا یادم نرفته بگم که ، سلام !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد