داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

افسانه ی یوسف و زلیخا

زلیخا در را بست ...

یوسف بی حرکت ماند .

زلیخا دلبری کرد ...

یوسف به خدا پناه برد .

زلیخا روی بُت را پوشاند ...

یوسف از خدا شرم کرد .

زلیخا  ...

یوسف به سمت در رفت .

زلیخا خنجری برداشت و میان کتف های یوسف نشاند .

 و 

یوسف مجالی برای تعبیر خواب نیافت !

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ساما جمعه 13 دی‌ماه سال 1387 ساعت 00:47 http://mateel.ir/

خوب بود.
همین .

[ بدون نام ] جمعه 13 دی‌ماه سال 1387 ساعت 00:56 http://swampland.blogsky.com/

علی اشرفی شنبه 14 دی‌ماه سال 1387 ساعت 14:11 http://dokkan.blogsky.com

ببخشید پیام این داستان چی بود؟

اینکه با استفاده از شخصیت‌های قدیمی از یک داستان آشنا داستان جدیدی خلق کنیم خیلی هم کار خوبی است اما مشروط به اینکه به موضوع نگاه جدیدی کرده باشیم یا اینکه نتیجه‌ی بدیع و تازه‌ای از همان روایت قبلی بگیریم.

اینطور که این داستان روایت شده، این نتیجه گرفته می‌شود که انگار زلیخا یوسف را مجازات کرده و این اتفاق خوشآیند است.

خودت جواب خودت رو دادی که !

همین که تو ، به این نتیجه رسیدی که زلیخا یوسف رو مجازات کرده یعنی
اینکه نگاه جدیدی وجود داشته
یعنی اینکه نتیجه ی بدیع و تازه ای از روایت قبلی گرفتی

البته این که گفتی :
«این نتیجه گرفته می‌شود که انگار زلیخا یوسف را مجازات کرده و این اتفاق خوشآیند است »
فقط نتیجه گیری شخص خودته .

ممکنه یک نفر دیگه به نتیجه ی دیگه ای برسه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد