مرد زنش را گم کرده بود و حالا در خیابان به دنبالش می گشت . قدم هایش را تندکرد.لحظه ای ایستاد و دستش را بر شانه ی زنی گذاشت .جا خورده بود مرد. زن هم.
- نمی دانستم زیباییت تا به این حد است.
چیزی نگفت زن . بازوهای همدیگر را گرفتند و در شلوغی خیابان فرو رفتند.لحظه ای بعد مردی به دنبال زنش در جمعیت گم شد.
سلام.
برا اینکه توداستانک بنویسم باید چکارکنم؟
بعدشم اینهمه اعضا دارید ؟
یا الکی فقط چندنفرید ؟
==== این نظر توسط مدیر وبلاگ پاسخ داده شد ====
لطفا ایمیلتان را در بخش نظرات قرار بدهید تا برایتان دعوتنامه ارسال شود.
همه افراد ذکر شده عضو وبلاگ هستند و در اینجا داستانک نوشتهاند. فقط بعضی ها مدتی است فعالیت نمیکنند.
سلام
داستان خوبی بود. و پایان خوبی داشت.
سلام آقای حبیبی. به وبلاگ داستانک خوش آمدید.
درباره «خیابان»: شروع خوبی بود. مدتها بود کس از این داستانکها اینجا نمینوشت.
عمدا فاعل را بعد از فعل میآورید؟
سلام برا خودم که نبود.برا این دوستم میخواستم.منکه بلد نیستم
ممنون از راهنماییتون
سلامُ داستانتون خیلی باکلاس بود ولی ما که هیچی نفهمیدیم!!!!