با لبه آستینش عرق سرد پیشانیش را پاک کرد. حریف با خنده تحقیرآمیزی گفت:
- آخرین تاس زندگیت رو بریز شازده! «جفت شیش» نیاری، غیر از شلوارت همه چیت رو باید بذاری بری.
همه زدند زیر خنده. چشمهایش را بست. توی خیالش مقابل خدا به خاک افتاده بود و با گریه التماس میکرد: «فقط یه بار دیگه کمکم کن. قول میدم تا آخر عمر دست به تاس نزنم». با ناامیدی تاسها را رها کرد. صدای تحسین از هر طرف بلند شد:
- دمت گرم!
- ایول داره!
- بابا تختهباز!
حریف با صدایی آرامتر از بقیه گفت:
-بر پدرت لعنت که اینقدر شانس داری
چشمهایش را باز کرد. «جفت شش». خنده بلندی کرد و گفت:
- شانس کدومه بچه! حاجیت بیشتر از عمر بابات تخته بازی کرده.
- اگه جیگرش رو داری یه دست دیگه بزنیم. سر هرچی داشتی و هرچی بردی
مغرورانه نگاهی به حریفش انداخت و گفت:
- امشب تا همه زندگیت رو نگیرم ولت نمیکنم. بچین تخته رو
اسمش رو میخواستم بذارم «گرداب» نظرتون چیه؟ گرداب بهتره یا قمارباز یا قمار یا چیز دیگه؟
سلام.
قمارباز بهتره به نظر من. همه چیز توشه و در عین حال وعظ هم نمی کنه.
مصطفا
با سلام دوباره،
می خواستم ببینم آیا می شه من هم داستانک بفرستم رو سایت بذارن؟ اگه آره، از چه طریق؟ ممنونم.
بله. نه تنها امکان دارد بلکه خوشحال هم میشویم. به همین آدرس ایمیلی که گذاشتید یک دعوتنامه عضویت در وبلاگ ارسال شد. مراحل ثبت نام را انجام دهید. اگر به مشکلی برخوردید با ما تماس بگیرید.
داستانکهای خوبی برایتان آرزومندم.
سلام .
داستانک جالبی بود.
من با اسم گرداب موافق ترم.
اسمش رو بذاری «سراب» به نظرم بهتره.
نه اینکه داستانت بهتر میشهها! اسمش بهتر میشه.
سلام آقا مرتضی،
می خواستم ببینم همون طور که شما بنده رو دعوت کردید به این بلاگ خوب، منم می تونم افراد دیگه رو دعوت کنم؟ اگر بله، چطور؟ ممنونم.
متاسفانه شما مستقیما نمی توانید این کار را انجام دهید. لطفا ایمیل اشخاصی را که میخواهید دعوت کنید برای من بفرستید تا برایشان دعوتنامه ارسال شود.
سلام آقا مرتضی،
ممنونم. خیلی خوب است. اگر نیاز شد، با اجازه زحمتتون می ندازم.
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
و نماند در سرش جز هوس قمار دیگر
داستان زندگی ما آدمها رو نوشتین
سلام مرتضی جان
ممنون که اومدی.
لطف کن این سه تا داستانک رو تو داستانک قراربده
با تشکر.
خرده داستان
تکرار۱
زن به پرنده نگاه کرد که به جوجه هایش غذا می داد.
آهی کشید:چی می شد اگه یه بچه داشتیم.
مرد گفت:اگه بخوای از میوه ی ممنوعه می خورم.
زن دست در نهر عسل فرو برد.همراه با جریان آن را
تکان داد و گفت:نه.نه،همان یک بار کافی بود.
تکرار۲
هابیل فربه ترین گوسفند را برای قربانی برد.
قابیل مرغوب ترین گندم را برد.
خداوند قربانی ی هر دو را پذیرفت.
او این بار انسان را از آب،باد،خاک،آتش و کمی موم عسل آفریده بود.
تکرار۳
- داشتی به چی فکر می کردی؟
زن آه کشید:داشتم به زمین فکر می کردم.
- ولی اون جا ما خیلی اذیت شدیم.یادت که نرفته؟
زن به آسمان نگاه کرد:در عوض چیزی داشتیم که مال خودمون بود.
- اشتباه نکن.من و تو هیچی از خودمون نداشتیم.
زن دست در نهر عسل کرد.به نقطه ایی خیره شد:چرا داشتیم.
- چی داشتیم؟
زن کمی از عسل را چشید و گفت:آزادی.
کلاغی از روی شاخه ی درختی پرید.
ماری از کنار پای مرد رد شد.
همهمه ی حیوانات فضای بهشت را پر کرده بود.
شیطان، پشت درختی ایستاده بود و با خوش حالی دست به هم می مالید.
فرشته ها، نگران و مضطرب، به خداوند خیره شده بودند.
خدا، متفکرانه به زمین نگاه کرد و سر تکان داد.