داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

یلدا...

دست ها رو جلوی دهانش برد و « ها ه » کرد ... 

امشب طولانی ترین شبی است که روی این کارتن ها می لرزد و می خوابد.

با خود فکر کرد: وسط این سرمای لعنتی یک قاچ هندوانه ی خنک هم عجیب می چسبد !

تریاکی

 

 

- برو به اوستا بگو این وافوری که واسه من ساختی سوراخش کوچیکه .  

 

 

-- برو به اربابت بگو ٬ سوراخش به اندازه ای هست که کل زندگیت از توش رد شه 

 

 

 

 

--------------------------------------------------- 

هپلی

نیمکت آخری

روز اول دانشجوییم رفتم ته کلاس روی اون نیمکت آخری نشستم. استاد شروع کرد به درس دادن ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم چیزی سر در نمیارم. خیره بودم به گچ که یه دفعه خود گچ شدم تا شاید بفهمم استاد چی می گه. همین که استاد منو کشید رو تخته جیغم رفت هوا. اونم گرفت من دو نصف کردو یه نصفمو انداخت زیر پا خورد کرد. یه دفعه دیدم استاد یه چیزی بارم کرده  و بچه ها هم به من که مات و مبهوت به تخته نیگا میکنم می خندن. اونجا درست روی نیمکت آخری، استاد خوردم کرد.