* ببین آقای محترم ٬ ما توی این مغازه فقط تولیدات خودمونو میفروشیم .
-- واسه تنوع بد نیستا ٬ جنس های مغازتون جور میشه !
* عزیزم ٬ این با اعتقادات ما جور در نمیاد٬ اون بالا رو سر در مغازه رو نگاه کن ٬ ( وبلاگ گروهی داستانک نویس های ایرانی ) نوشته از تولید به مصرف یعنی ما خودمون تولید میکنیم و بعد در اختیار شما میزاریم
-- ببین اومدی و نسازی !! حداقل بیا این جنس رو بزار تو ویترین و بنویس که مال من نیست از جای دیگه اومده ! بعدش هم تولید کنندگانت هم از این جنس ایده بگیرن
* ای بابا ، عزیز دل برادر ، گفتم ما اعتقاد داریم هرچی اینجا باشه ماله خودمون باشه ، درضمن ، ایده برای تولید کنندگان ما جاش پشت ویترین نیست ، پشت ویترین باید محصولات خودمون باشه .
-- ببین ....
* خودت ببین ....
-- نشد ، گوش کن ...
* الله و اکبر ...
بابا چیزی نمی گوید .پسر بیقرار است . عصبانی است . نگاه می کند به بابا مثل نگاه شکارچی پی شکارش . میخواهد از بابا زهر چشم بگیرد . ولی میترسد . شاید زورش نرسد به بابا ، به بابای قهرمان ، قهرمان بوکس . لبش را میخورد . سرخ است . قلبش تندتند میزند . میخواهد حمله کند به بابا .انگار میجنگد برای بقاء . تحمل خماری را ندارد. تحمل سرباری را ندارد .تحمل تحقیر را ندارد . دست میبرد سوی میله آهنی . بابا آرام است . دستش را میکند توی جیب کت نیمدارش .هنوز نشانهی کوچک فلزی رنگ ورو رفتهی بازیهای آسیایی روی سینه کت هست . پسر نعره میکشد.
*
مردم جمع شدهاند . دو نفر مرد را بلند میکنند . نشانهی کوچک فلزی زیر خون گم شده است . مرد را میبرند توی آمبولانس . دست مرد توی جیبش مشت شده است . کسی پارچهی سفید میکشد روی صورت مرد . مرد مشتش را از جیب کت نیمدارش بیرون نیاورده بود .
پ.ن:
1. کاملتر
2. در قسمت نظرات با کمک دوستان درباره داستان و اصول داستان نویسی بحث کنیم . مطلب اول: فکر اولیه
حوصله درس گوش دادن را نداشتم، سرم را روی نیمکت گذاشتم و به گذشته نه چندان دور برگشتم:
زمانی
که تازه وارد دانشگاه شده بودم ساختمان کلنگ خورده در حال تعمیر دفتر امور
دانشجویی آن چنان توی ذوقم زد که شاید دیگر ساخت سلف جدید، مسجد، تربیت
بدنی، تمام آشغال های جلوی خوابگاه و ... در طول این دو سه سال دیگر برایم
اهمیتی نداشت.
استاد: آهای خوابیدی ؟!
به خودم آمدم و سرم را بالا آوردم که دیدم جزوه ام قرمزِ قرمز شده است و از موهای پس کله نفر جلویی خون می چکد.
مغزم پخش شده بود روی نیمکت.
تیزی سر کلنگ کارگری که کلاس پشت سری را تعمیر می کرد از دیوار رد شده و کله ام را متلاشی کرده بود.
تو آزادی !
مرد ناباور است .صدای دوستاقبان مهربان است.
- تو آزادی میتونی بری ،هر جا که دلت بخواد .
مرد تکان میخورد.
- یعنی که واقعا میتونم برم ؟
دوستاقبان لبخند میِزند . مرد تکیده است . ریشش بلند است .چشمانش گود نشسته است .
- البته که میتونی بری ...تکون بخور .
مردپر صدا نفس میکشد . هوای آزادی تکانش میدهد . به چشمان حیلهگر دوستاقبان نگاه میکند .حرف زدن دوستاقبان نرم است .
- اصلا برا همین از زندان بیرونت آوردم ...د یالا تکون بخور .
مرد با تردید راه میافتد .میلنگد .کمر خمیدهاش راست میشود .برمیگردد و به دوستاقبان نگاه میکند . دوستاقبان لولهی سرد تفنگ را تو مشت میفشرد .قدمهای مرد تندتر میشود . دوستاقبان سرجای خود ایستاده است .مِژه نمیزند . به لبانش لبخند نشسته است . مرد پا میگذارد به دو .یکهو صدای گلوله میاید .صدای خفهی گلوله که به گوشت نشسته باشد .مرد به زانومیافتد .دوستاقبان جست میزند .خودش را میرساند بالای سر مرد . خونا ز سینه مرد میجوشد .
- میخواس فرار کنه . ایست دادم ....ناچار شدم....
**
پ.ن :
اه خسته شدم داستانکم نمیاد
خوب من چیکار کنم به من چه اصلا مگه من داستانک نویسم .
به جای داستانک نویسی یه وبلاگ درست میکنم از این ور اونور داستانک میارم آپ میکنم بهترین کار همینه دیگه انقدر به مغزم فشار نمیارم.
آخی خیالم راحت شد اینم از داستانک و داستانک نویسی واقعا عجب مخی دارم من...
مراقب داستانکاتون باشید...
http://dastanak.blogsky.com/1387/07/
http://robosi.blogfa.com/post-151.aspx
http://yekdastanak.blogfa.com/post-67.aspx
http://blog.360.yahoo.com/blog-Fpkz_8A3erL_nZo39G_EAbM-?cq=1
http://forum.p30parsi.com/showthread.php?p=27344#post27344
:حوصلم سر رفته
اووووووم، خوب کمی کتاب بخون یا چیزی بنویس.
:پیشنهاد ازین مزخرف تر نبود؟
راست می گفت فراموش کرده بودم روشنفکر ها هم گاهی حق دارند بچه شوند...
گفت :
-آقا ، می دانم پایان اینجا مرگ است و چه سعادتی برتر از این ، اما می خواهم اجازه دهید تا برای آخرین بار اهلم را ببینم وتوشه ای برایشان گرد آورم .زود برخواهم گشت .
رفت .زود برگشت .پایانش مرگ نبود ، پشیمانی بود .
**
پ.ن:نشانی مرتبط:
طرماح بن عدی کیست ؟
و پیشنهاد طرماح به امام حسین علیهالسلام .
پسرک کمی فکر کرد: خوب به چیزای خوب فکر می کنیم که حواست پرت بشه.
همون جا همون لحظه اونا عاشق شدن...
پ.ن: شفاهی: خودمانیِه جیش
یوسف بی حرکت ماند .
زلیخا دلبری کرد ...
یوسف به خدا پناه برد .
زلیخا روی بُت را پوشاند ...
یوسف از خدا شرم کرد .
زلیخا ...
یوسف به سمت در رفت .
زلیخا خنجری برداشت و میان کتف های یوسف نشاند .
و
یوسف مجالی برای تعبیر خواب نیافت !
من ره صد ساله را یکشبه طی کردم.
بدون درد و خونریزی،
بدون لشکرکشی،
بدون تمرین و ممارست،
و حتی،
بدون هیچگونه استعداد خدادادی،
یکشبه،
قیمت چند دیناری من،
شد چند صد هزار دلار،
وقتی که صاحبم،
من را پرتاب کرد سمت رئیس جمهور.
با قدم های استوار و همیشه آرام داخل سالن شد. همراه با همتای خود.
همه منتظر او بودند...
رفت سر جای خود و با صدای رسای خود آغاز کرد..
...دوستان عزیز...!!
ناگهان از جلو رویش صدای درآمد.. و کفشی حواله اش گردید. همراه با تحفه ی « ای سگ این تحفه الوداعی تو »
با چابک دستی خود را کناره کرد که دومش هم آمد...
آنرا هم رد کرد...
خیلی هراسان گردیده بود... لیکن خود را آرام گرفت.
نباید خود را میباخت... چون حاکم اصلی این کشور بود.
لاکن چه نازنین الوداعی از طرف ملت زیر دستش..در آخرین دیدارش.