تصمیمو گرفتم
احساس کردم کوهی از قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم
می خواستم بهش بگم از کودکی خونه کوچیک قلبم
به امید اون پرنور و گرم بوده .
ولی وقتی کنارش رسیدم گلوم خشک شد
سرمو انداختم پائین
دفترچه خاطراتش روی میز بود
همون دفتری که یه عکس قلب سرخ داشت
همون دفتری که لای به لای برگ هایش را پر از یاس کرده بودم .
همون دفتری که روز تولد ۱۸ سالگی برایش خریده بودم
همون دفتری که وسط آن قلب سرخ ، اسم کس دیگری را نوشته بود
-------------------------------------------------------------------------
http://www.iran-tcac.com/Page/?id=165
به همه دوستانم پیشنهاد می کنم این لینک رو ببینین.
روی دیوار نوشته بود E=mc2
پرسیدم: این یعنی چی؟
برای من یک سخنرانی مفصل کرد که تقریبا هیچی شو نفهمیدم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که اگه بتونیم فقط یک حبه قند رو به انرژی تبدیل کنیم، مشکل کارت سوخت - برای همیشه - حل می شه!
زن: از بچهدار شدنمون خیلی خوشحالم به خصوص که دیگه بهشت زیر پای ماست.
مرد: بهشت زیر پای مادران است عزیزم. زیر پای تو.
زن: روزی که سیب خوردم گفتی که با تو هستم و با من به زمین آمدی. باز هم با من باش. بهشت زیر پای ماست.
همینطوری که ظرفها را میشستم با مچم پرده را کنار زدم و از لای شاخههای پشت پنجره غروب را تماشا کردم. لحظههای آخر غروب بود و خورشید سُرمیخورد و پایین میرفت. لحظهای بعد فقط ابرهای قرمز در آسمون بودند که آنها هم کمکم خاکستری میشدند.
اما یک خورشید قرمز کوچولو همونجایی که خورشید غروب کرده بود دوباره ظاهر شد همون رنگ و همون اندازه. سیب سرخی از شاخه آویزان بود.
هنوز ظرفها تمام نشده بود، دستهایم را شستم و پنجره را باز کردم، دستم را با شوق به طرف خورشید کوچکم دراز کردم و
.
.
.
با دستمال ظرفها را خشک میکنم و در قفسه میچینم، چشمم به پنجره است و خورشیدی که غروب میکند.
سیبها را برای شستن در ظرفشویی میریزم. یکی را برمیدارم و گاز میزنم همان طعم را دارد، طعم هبوط.
((توضیح: این یک جوک نسبتا قدیمی است که بهنظرم مناسب آمد در حاشیه داستانک «وظیفهشناس» آن را نقل کنم.))
مامور گزینش ارتش رو به اولین جوان متقاضی استخدام:
مامور گزینش (با تحکم): دو دو تا؟
جوان (۱): چهار تا
مامور گزینش (با تحکم بیشتر): دو دو تا؟
جوان (۱): چهار تا
مامور گزینش (با تحکم و تعجب): دو دو تا؟
جوان (۱): چهار تا
مامور پایین برگه تقاضای استخدام نوشت: مردود است. به درد ارتش نمیخورد. احتمالا روشنفکر است. (!)
مامور گزینش ارتش رو به دومین جوان متقاضی استخدام:
مامور گزینش (با تحکم): دو دو تا؟
جوان (۲): پنج تا
مامور گزینش (با تحکم بیشتر): دو دو تا؟
جوان (۲): پنج تا
مامور گزینش (با تحکم و تعجب): دو دو تا؟
جوان (۲): پنج تا
مامور پایین برگه تقاضا نوشت: به درد ارتش میخوره اما بیش از اندازه احمق است (!)
مامور گزینش ارتش رو به سومین جوان متقاضی استخدام:
مامور گزینش (با تحکم): دو دو تا؟
جوان (۳): سه تا
مامور گزینش (با تحکم بیشتر): دو دو تا؟
جوان (۳): چهار تا
مامور گزینش (با تحکم و تعجب): دو دو تا؟
جوان (۳): پنج تا
مامور پایین برگه تقاضا نوشت: برای ارتش ایدهآل است: احمق ولی مایل به پیشرفت (!)
کلاف نخ دستم بود و میبستم. آدم جلوی تلویزیون ناخنهایش را میگرفت.
وقتی اومد تو از صورت برافروختهش میشد فهمید خبری شده. پرسیدم: پس هابیل کو؟
قابیل گفت: کشتمش.
آدم خشکش زد.
کلاف از دستم افتاد و باز شد.
تازه امروز با برگشتنمون به بهشت موافقت شده بود.
سرجوخه دستور آتش را صادر کرد.
چند لحظه بعد اعدامی با چشمان بسته و بدن پر از گلوله روی زمین افتاده بود.
سرجوخه به طرف اعدامی رفت و چشمبند او را کنار زد. همکلاسی قدیمش را شناخت.
لوله هفتتیر را روی شقیقه همکلاسی گذاشت و تیر خلاص را شلیک کرد.
سپس هفتتیر را داخل غلاف چرمیاش قرار داد.
سرجوخه به طرف کارگزینی رفت تــا استعفایش را بنویسد.
به یک مجسمه ساز خبره برای ساخت مجسمههای عتیقه نیازمنیدیم.
متقاضیان نمونهای از سر سرباز هخامنشی را بعنوان نمونهکار همراه داشته باشند.
سمساری عتیقهچی و پسران!
آره فبول داریم . ما بچه های خوبی واسه بابامون نبودیم .
اون رو گذاشته بودیمش خونه سالمندان و دیر بهش سر می زدیم ، هرچی می گفت بیشترسربزنین ،
می گفتیم : کارداریم .
می گفت دلم واسه بچه هاتون تنگ شده ،
می گفتیم اونا هم درس دارن .
آره ! در حق اون ظلم کرده بودیم .
اما الان حدود یک ماهه که بچه های خوبی واسه بابامون شدیم .
اون رو از خونه سالمندان آوردیم بیرون . دیگه هر هفته بهش سر می زنیم .
بچه هامون رو هم با خودمون می بریم .
حالا هم میخوایم واسش یه مراسم چهلم عالی و با کلاس بگیریم .
-------------------------------------------------------------------------
از دور می بینمش. با شتاب فرود میام به سمت زمین و از سوراخ می کشمش بیرون...
ممنونم کرم خاکی! من و جوجه ها خیلی گرسنه بودیم.
خدمت هپلی عزیز عرض کنم که: جانا سخن از زبان ما میگویی!
راستش وضعیت وبلاگ داستانک آن طور که انتظار داشتیم نیست. گلایههای هپلی هم کاملا منطقی است. اما یکی از مهمترین اشکالات وبلاگ داستانک این است که تعداد نویسندههای آن به اندازه کافی نیست. شاید تنها ۳ یا ۴ نفر داستانک های خودشان را مینویسند. بقیه هم به قول هپلی داستانکهایشان شبیه اساماسهای متداول است. گاهی اوقات هم نوشتههایی وارد وبلاگ شده که داستانک نیستند. بههر حال وبلاگ داستانک هر چه هست دست پخت خودمان است و باید تلاش کنیم که کیفیت آن بهتر شود.
اما چند پیشنهاد برای بهتر شدن وبلاگ داستانک:
در صورتی که داستانک نویسهای دیگری میشناسید از آنها دعوت کنید به این جمع بپیوندند.
شاید بهتر باشد بعضی از پستها به معرفی داستانک و ویژگیهای آن بپردازند.
اعضای وبلاگ مخصوصا دوستانی که تجربه بیشتری دارند در باره نوشتهها نظر بدهند و سعی کنند اشکالات همدیگر را برطرف کنند. اگر به داستانکهای قبلی نگاهی بیاندازیم متوجه میشویم هرگاه این کار صورت گرفته به ارتقای سطح داستانکها منجر شده.
بد نیست که ملاقاتی حضوری بین دوستان داستانکنویس صورت بگیرد. البته احتمالا این کار طی یکی دو ماه آینده صورت خواهد گرفت.
فراموش نکنیم هدف از ایجاد وبلاگ داستانک ساختن مرجع معتبری در زمینه داستانکهای فارسی است. برای رسیدن به این هدف کمی زمان و مقدار زیادی تلاش و پشتکار لازم است.
راستی من از این داستانک بتپرست خیلی لذت بردم. نظر شما چیه؟
سلام
بسیار جای تشکر داره که آقای اروج زاده به فکر وبلاگ داستانک هستن
من خودمو کُشتم و از همون اول داشتم همینو می گفتم !(از۶ماه پیش)
و
البته از حق نگذریم آخرین پستشون که مربوط به وبلاگ بود دقیقا به ۴ ماه پیش برمیگرده !!!!
(http://www.dastanak.blogsky.com/?PostID=36)
حالا حساب کن که همون ۴ ماه پیش دوباره بحث درباره وبلاگ و موضوع و نحوه پست دادن
داغ شد (و دیگر هیچ.... )
نه مهر تائیدی ! نه دلگرمی ! نه انتقادی ! نه پیشنهادی ! ( غیراز ۲نفر از دوستان نویسنده)
http://www.dastanak.blogsky.com/?PostID=40
البته آقای اروج زاده بقول خودشان
خودم وبلاگ را نهتنها رها نکردهام بلکه آن را میبینم و مدام نوشتهها و بحثهای ییشآمده را میخوانم و بشخصه به ادامه آن علاقهمندتر شدهام.
(جای شُکرش باقیست که علاقه مندی همچنان باقیست !)
ایکاش من هم نقد ها و گلایه های خودمو توی وبلاگ مدیران میگفتم که حداقل جوابی بگیرم !
بشخصه وقتی پستی میدم انتظار دارم که نظر سایر دوستان رو درباره اون بدونم ولی وقتی
درعرض ۲ روز ۷ تا پست دیگه روش میاد و کسی هم حوصله نداره بره توی آرشیو بنظر خودتون
کسی نظر میده ؟
البته این خیلی خوبه که همه دوستان علاقه مند شدن و دارن کار میکنن ولی باید یه فکری هم
برای این قضیه کرد
مثلا این پست رو ببینین
http://www.dastanak.blogsky.com/?PostID=97 ٬ خب هرکسی
میفهمه که این پست از اون Offline های زیبای عشقولانه ای است که وقتی Messenger
خودتونو باز می کنین می بینین ! (که برای من هم اومده بود)
حالا قضاوت کنین جای این Offline باید توی وبلاگه داستانک باشه ؟
این از نظر من توهین به نویسندگان داستانک هستش !
وقتی تعداد اعضا زیاد میشه ٬ اعمال سلیقه هم به همون نسبت زیاد میشه
و وبلاگی که سلیقه ای بشه چی میشه ؟
حدس بزن
حالا در هر صورت من که از همون اول یا علی گفتم و تا آخرش هستم
ولی به امید اون روزی هستم که ..........
بگذریم
سلام دوستان خوب عضو «داستانک»
سوال و جوابی را که با نرگس در وبلاگ مدیران سایت داشتیم با اجازه شما همینجا برای اطلاع دیگر اعضاء کپی میکنم:
سلام آقای اروج زاده.
می خواستم بپرسم شما پیشنهادی برای وبلاگ داستانک ندارین؟ چون به نظر می رسه این وبلاگ رو رها کردین. البته این سوال برای دوستان دیگرمون هم پیش اومده. اگه هنوز به این مقوله علاقمندین خوشحال می شیم که به عنوان مدیر وبلاگ، وبلاگ رو هدایت کنین.
شاد باشین.
پاسخ:
نرگس عزیز سلام و سال نو مبارک
ممنونم از توجه شما و نیز همکاری با وبلاگ داستانک.
همانطور که در ابتدای راهاندازی «داستانک» هم گفتم هدفم شکل دادن یک کار جمعی و گروهی بود که فکر میکنم تا بحال خوب شکل گرفته و با کمک دوستان علاقهمند مثل شما میتواند به تدریج ارتقاء پیدا کند. جالب این است که خودم در این بین کمترین پست را نوشتهام و کار توسط خود اعضا پیش رفته است و این هر چند به دلیل کمکاری من بوده اما نشانه زمینه خوب و انگیزه اعضاست. البته خودم وبلاگ را نهتنها رها نکردهام بلکه آن را میبینم و مدام نوشتهها و بحثهای ییشآمده را میخوانم و بشخصه به ادامه آن علاقهمندتر شدهام.
راستش فکر میکنم حالا دیگر بتوان یک گفتوگوی گروهی ترتیب داد و در مورد ادامه کار و نیز موضوعات دیگری(مانند بحث تخصصی در باره داستانک، معرفی وبلاگ در رسانهها و...) به صورت دقیقتر صحبت کرد که البته در پایان سال گذشته فرصت نشد، اما فکر کنم به زودی میتوانیم در باره یک قرار جمعی صحبت کنیم.
آرزوی شادکامی و توفیق برای شما و همه دوستانم در داستانک را دارم.
نوح گفت: تنها، کسانی باقی خواهند ماند که به خدای یکتا ایمان آورده و این وعده الهی را جدی بگیرند. سپس از هر حیوان یک جفت، نر و ماده را گرد هم آورد و همراه با ایمان آورندگان در کشتی جای داد.
در این میان، مردی مردد، در حالی که بت کوچکی را زیر پیراهن خویش پنهان کرده بود، پا به کشتی گذاشت.