مرد پایش را روی ترمز گذاشت . اتومبیل با صدای ناهنجاری ایستاد .
| |
|
گفت : سلام !
گفتم : سلام !
معصومانه گفت : می مانی ؟
گفتم : تو چطور ؟
محکم گفت : همیشه می مانم !
گفتم : می مانم .
روزها گذشت . روزی عزم رفتن کرد .
گفتم : تو که گفته بودی می مانی ؟!
گفت : نمی توانم ! قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم !
----------------------------------------------------------------
پی نوشت :
با اجازتون یکی از اولین داستانک هامو که ماله خیلی وقت پیشه برای شروع میزارم
www.happali.blogsky.com