داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

شادی

 

 

با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریه و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .

پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .

از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

من و قلک

 

بابا پول تو جیبی ام رو که می داد ، مامان می گفت : بنداز تو قلک

هرروز شکم قلک از پول سر و صدا می کرد و شکم من از بی پولی .

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://www.happali.blogsky.com

انتظار

 از همان لحظه ای که مرد خانه را ترک کرد و سر کار رفت ، زن دست بکار شد .

لباس های مرد را تمیز و اتو کرد ، خانه را آراست ، غذای مورد علاقه مرد را پخت و بعد بهترین لباسش را که مرد دوست داشت پوشید و به انتظار مرد نشست .

شب ، وقتی که مرد به خانه برگشت ، خسته بود !

زن بدون آنکه به مرد نگاهی بکند و حرفی بزند سفره شام را پهن کرد .

مرد با خودش گفت : اصلا حوصله مرا ندارد !! با یک لقمه غذا می خواهد دهانم را ببندد ،
و بی آنکه نگاه منتظر زن را ببیند رفت و خوابید .

و زن در حالی که همه شور و نشاط خود را با سفره شام جمع می کرد صبورانه به انتظار بیدار شدم مرد نشست تا بار دیگر سفره را بگسترد .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

همراه

 

با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ،


 بوق سوم  گوشی را برداشت :

       * سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم

       *** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم .

       * ممنونم و گوشی را قطع کردم

  شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با سیاهی اتاق

 درد دل کردم …… صبح در حالی که قدری سبک شده بودم باز هم دوست داشتم با کسی قدم بزنم .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

ایست آخر

 

خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود 


 برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت .
همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند .

در یک لحظه اتفاق افتاد...

با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ………

صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می شد قدری بلندتر شد ،

اما کاری از دست کسی برنمی آمد .

چند دقیقه بعد راننده آمبولانس آژیر را خاموش کرد ،


 برای همیشه

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://www.happali.blogsky.com

 

روباه

 

پیرکلاغی بود ، پنیری به منقار داشت . بر روی درختی نشسته بود ،
روباهی می گذشت ، گفت : پنیرت پنیر پیتزاست ؟
کلاغ سرش را به علامت نه بالا انداخت روباه بی اعتنا گذشت .
کلاغ در دل گفت : روباه هم روباه های قدیمی !!

----------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com



همکلاسی

همیشه لابلای حرف هایش این جملات تکرار می شد : 


                شاگرد اول کنکور مکانیک که شده بودم …… 
                دانشجوی ممتاز که شده بودم…… 
                روز جشن فارغ التحصیلی بود که ……


 و رئیس اداره ساکت و آرام ، با چشمانی نیمه باز و لبخندی نرم ٬ همکلاسی سابق دانشکده اش را نگاه می کرد که حالا برای گذران زندگی و تامین هزینه سنگین اعتیاد خود مسئول توزیع جراید در اداره اش بود .

مرد سالار


    پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد .

     -- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید .

     -- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده

     -- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره

     -- زن مثل ……………

  پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه

  پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت : خدا به دادم برسه این عزیزترین لباس مادرته !!

گرسنگی

-- طفلک بیچاره ! معلوم نبیست از گرسنگی مرده یا از سرما !

-- حتماً یکی از این بچه های گدا گشنه خیابونیه که از دست مامورها دررفته .

×× دومی جمله اش رابا چنان لحنی ادا کرد که گویا در مورد موجودی غیر انسان حرف میزند ، گویا کسی داستان دخترک کبریت فروش را برایش تعریف نکرده بود . ××

 

------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

چی شد بالاخره ؟

تصمیمی گرفته نشده ؟

پیشنهاد

من نظرم اینه که در ابتدا تصمیم خودمونو در مورد داستانک و وبلاگ بگیریم و بعدش داستانک هامونو ارائه کنیم !

پاسخ به پارسا

 

در جواب دوست عزیز پارسا

عرض کنم به حضور مبارکتون که من داستانک هایی که در این بلاگ میذارم از آرشیو قدیمی بلاگ خودم هستش !

یعنی دارم میزارم تا آروم آروم به روز بشه ، در ضمن از حق مولف اتفاده میکنم تا اگرم کسی خواننده داستانک بود یا اگر خواست از اینجا نقل قول کنه بدونه که سورس اصلی داستانک از کجاست !

من پیشنهاد میکنم همه کسانی که داستانک مینویسند اینکارو بکنند

اصولا کسی که داره کاری رو انجام میده ٬ اگه دوست داره گم نام بمونه بهتره که هیچ ردی از خودش نذاره !

ولی اگه میخواد خواننده هاش با اون آشنا بشن ! باید یه راهی برای اینکار بذاره ؟ منطقی ترینش آدرس وبلاگت هستش !

به عنوان مثال شخص بنده خواستم ببینم آقای پارسا که نویسنده داستانک هستن وبلاک اصلیشون چیه ؟ دیگه چه چیزهایی مینویسن ؟ ولی راهی وجود نداشت برای پیدا کردن !

حالا قضاوت کنین من که داستانک می نویسم و منبع رو ذکر میکنم بهتره ؟

یا اینکه مثل بعضی دوستان داستانک خودم رو قسمت کنم یه قسمت اینجا باشه و برای خوندن قسمت بعدی لینک بدم به بلاگه خودم ؟

بنظر من ضعف اصلی اینجا نبود مدیریت و چهارچوب در مورد داستانک هستش

من با پارسا موافقم که یه فونت ثابت داشته باشیم ! یا اگر واقعا نمیتونیم به یه اتحاد دست پیدا کنیم که کوچترینش همین داشتن فونت یکسان هست ٬ مدیر سایت زحمت عوض کردنه فونت رو بکشه !

بنظر من بهتره که اول همه مشکلات رو بیاریم رو و بهشون فکر کنیم و تصمیم بگیریم بعدش شروع یه دادن پست کنیم !

اول شروع کردین ابراز خوشحالی در مورد استارت زدن اینجا !

دوم داستانک دادیم !

سوم داستان طولانی دادیم

چهارم داستانه دنباله دار و ادامه برنامه در وبلاگ خودم ..... ؟!!!

پنجم دوباره تصمیم گیری در مورد چگونگی پست دادن ؟

 

فکر کنم تو یه حلقه یا بقول ما کامپیوتری ها یه لوپ افتادیم ؟

انتهای لوپ چیه ؟ پشرفت یا کاره بیهوده ؟

-------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

پیشنهاد

 

 

سلام به دوستان عزیز که در این بلاگ داستانک مثل من عضو شدن و شروع به فعالیت میکنن !

یکی از همکار ها که دارم پست هاشو میخونم آقای صهیب عبیدی هستش

البته میخوام یه خورده نقد کنم

اینجا چون یه بلاگه گروهیه ٬ فکر میکنم باید یه خورده به حق دیگر نویسندگان هم احترام گذاشت ! آپ کردن پشت سر هم باعث میشه که مطالبی که بعضی از دوستان میزارن در اعماق این بلاگ غرق بشه و شاید هیچکس سراغش نره ! بهتر نیست که بجای اینکه در یک روز  ۵ بار پست بدیم ٬ هر ۵ روز یک پست بدیم ؟

یه نکته دیگه هم هستش ٬ بعضی پست ها بیشتر به داستان یا داستان کوتاه شبیه ٬ تا داستانک ؟!!!!

 بنظر من عکس گذاشتن هم یه خورده با روحیات اینجا سازگار نیست !

 

حال این مواردی که بنده بهشون اشاره کردم نظر شخصی هست !

نمیدونم باقی دوستان نظرشون چیه !

---------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

ماندن یا نماندن ؟

--------------------------------------------------------------------------------------------

روزهای بودنش همه با او بیگانه بودند ، کسی نه شاخه گلی میاورد ، نه برایش می خندیدند

و نه می گریستند  .


وقتی رفت  ، همه أمدند

برایش دسته گل آوردند 

سیاه پوشیدند و از رفتنش گریستند .
                                                                      شاید تنها جرمش نفس کشیدن بود .

-------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

 

سوختن

 سال ،  مدت زیادی است ، یاد آن روزهای اول می افتم .  با چه اشتیاقی سر از خاک بیرون
 درآوردم  ، چقدر روز شماری کردم تا بزرگ شوم ، چه آرزوهایی که نداشتم ، زندگیم لبریز از      شور و امید بود .
وقتی بزرگ و بارور شدم ، در محله شده بودم وعده گاه عشاق ، ماوای مسافرها ، بچه های محله یواشکی میوه هایم را می چیدند و این چه غارت دلپذیری بود !! 
چه قلب های تپنده ای که روی من حک می شد ، هرچند گاهی خود عشق ها چندان پایدار نبود ولی من یادگاری هایشان را حفظ می کردم .
و حالا آن اسم ها و یادگارها  همه خشکیده است و من دیگر یک درخت نیستم ، یک تکه چوب تو خالیم که فقط ریشه در خاک دارد ، ریشه ای که توان جذب  زندگی را از دست داده است .
آهی جانسوز از درخت بلند شد .
صبح همه اهالی با تعجب شاهد سوختن درخت بودند !! 

----------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com