همان طور خیره شده بود به دریا
اصلا پلک نمی زد
هر روز غروب وقتی از ماهیگیری برمی گشت ٬ همین جا می نشست و فکر می کرد
با خودش حرف میزد !
- آخه چرا ؟
این همون دریاست که من با ماهی هاش شکم مادر و خواهرم رو سیر می کنم
دریایی به این بزرگی و آرومی چرا میون این همه ماهیگیر فقط پدر من رو کشید تو خودش
بیچاره انقدر کارکرده بود که قیافش چند سال از سنش پیرتر شده بود
یک سال بعد پیرزنی همان جا خیره به دریا شده بود داغ شوهر و فرزند بدجوری ته دلش سنگینی میکرد .
دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت !
تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا و دکتر مادرش رو بده
البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری ، نه برادری ....
باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد
تصمیم رو گرفته بود !
هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلی
هنوز تردید داشت ، می ترسید ،اولی و دومی رد شدن ، هنوز ته دلش ...
احساس شرم می کرد ، داشت با نجابتش کلنجار می رفت !
ماشین سومی رسید و بوق زد ........
--------------------------------------------------------------------------
نقشه رو ورق زد ، خیلی گشت ولی ....
اصلا نتونست پیداش کنه !
همون کسی که خیلی دوستش داشت توی اون شهر زندگی می کرد
ولی روی نقشه نبود !
باید دنبال یه نقشه دیگه می گشت که بتونه روش شهرعشق رو
پیدا کنه
-- این خانم با شما چه نسبتی دارن ؟
** از دوستان هستند ...
-- چه جالب ! پرویی تا به این حد ؟ زود از ماشین پیاده شین ،
شما باز داشت هستین ، همراه من بیاین کلانتری ...
** به چه جرمی ؟
-- جرمش به تو مربوط نیست ، دادگاه در مورد شما تصمیم می گیره
البته بعد از اینکه فرستادمتون پزشکی قانونی و پدر و مادراتون رو
کشیدم به پاسگاه ، تو محله من کارای خلاف و منکراتی می کنین ؟!
** خب ! می دونم که شما هم انجام وظیفه می کنین ،
من الان باید چی کار کنم ؟
-- کارت ماشین و شناسایی خودت واون دختره رو بده .
** چند لحظه اجازه بدین ...
این هم گواهینامه و کارت ماشین ، البته قابل شما رو نداره ،
بیشتر از این همراهم نیست دفعه بعد جبران می کنم .
-- ای بابا ، اختیار دارین !
فرمودین این خانم خواهرتون هستن دیگه .
خب مشکلی نیست ، ببخشید مزاحمتون شدم ، بازهم بیایین این ورا
دیگه رمقی نداشتم ، حتماْ باید تزریق می کردم
تمام استخونام درد می کرد .
یاد اولین روزی افتادم که با خنده پک به سیگار دوستم زدم .
یاد اولین روزی افتادم که سیگار جواب نداد و بجاش ...
یاد اولین روزی افتادم که صدای خنده دخترم تمام وجودم روشاد کرد .
یاد اولین روزی افتادم که تصمیم گرفتم برای همیشه ترک کنم .
یاد اون روزی افتادم که برای مواد گردنبند طلای ظریف دخترم رو ...
یاد اون روزی افتادم که زنم منو از خونه بیرون کرد
دخترم چه گریه ای می کرد .
دیگه طاقت نداشتم ...
دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت :
این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که برنده بشم
ولی بازهم ...
همه چیز رو از دست داده بود ، حتی سر کفش هاش هم قمار کرده بود .
وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد .
ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد .
نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت .
دخترک بیچاره یک لحظه احساس غریبی کرد .
این دفعه از نگاه باباش خیلی می ترسید .
یه تو سری دیگه ......
(صدای خنده تماشاچی ها)
چندتا معلق تو هوا و یه زمین خوردن حسابی !!
(و باز هم صدای خنده بلند تماشاچی ها)
کسی صدای آخ گفتن دلقک رو زیر اون ماسک مسخره نمی شنید .
مردم از ته دل می خندیدند
دلقک از ته دل اشک می ریخت .
-----------------------------------------------
سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
لمس کرد فکر نکند .
نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید
درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .
سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد
سعی کرد که دوباره بخوابد
ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند
دیگر دستی نداشت که ....
--------------------------------------------------------
مامان ٬ می خوام برم ببینم آخر رودخونه کجاست ؟ میدونی ٬ مدت هاست توی این فکرم که آخرش کجاست و هنوزم سر در نیاوردم . فکر کنم آخرشم خودم باید برم آخرشو پیدا کنم و ببینم چه خبره
مادرش خندید و گفت
من هم وقتی بچه بودم ، خیلی از این فکرها می کردم ٬ رودخونه که اول و آخر نداره ؛ همینیه که هست ٬ همیشه جاری و به هیچ جا هم نمی رسه
---------------------------------------------------------------
مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد .
خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت : یک قصه عاشقانه .
--------------------------------------------------------------------------------------
از هر موجودی که فکرشو بکنی 2 تا پیدا می شد
از هر حشره یی
از هر خزنده یی
درنده یی
پرنده یی
حتی انسان
ولی بیشتر از دو تا ، خیلی بیشتر
خیلی ها منتظر بودن تا عزیزاشون بیان و سوار بشن
ولی انتظارشون بیهوده بود
مثل ناخدای کشتی
--------------------------------------------------------------------------------------
تقدیم به نرگس
4 تا دیگه مونده بود
اولیش رو در آورد و آتش زد ،
به شعله زرد رنگ خیره شد و ……
شعله از هیبت آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد .
مرد : پاشو پاشو ، این مسخره بازی ها مال کارتون هاست !!
دخترک هراسان به مرد خیره شد
مرد : هرکی از راه می رسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه
( با حالت پرخاش ) بهت می گم پاشو .
دخترک برخاست و بی رمق دنبال جایی برای دیدن ۳ رویا باقی مانده گشت.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
تصمیمو گرفتم
احساس کردم کوهی از قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم
می خواستم بهش بگم از کودکی خونه کوچیک قلبم
به امید اون پرنور و گرم بوده .
ولی وقتی کنارش رسیدم گلوم خشک شد
سرمو انداختم پائین
دفترچه خاطراتش روی میز بود
همون دفتری که یه عکس قلب سرخ داشت
همون دفتری که لای به لای برگ هایش را پر از یاس کرده بودم .
همون دفتری که روز تولد ۱۸ سالگی برایش خریده بودم
همون دفتری که وسط آن قلب سرخ ، اسم کس دیگری را نوشته بود
-------------------------------------------------------------------------
آره فبول داریم . ما بچه های خوبی واسه بابامون نبودیم .
اون رو گذاشته بودیمش خونه سالمندان و دیر بهش سر می زدیم ، هرچی می گفت بیشترسربزنین ،
می گفتیم : کارداریم .
می گفت دلم واسه بچه هاتون تنگ شده ،
می گفتیم اونا هم درس دارن .
آره ! در حق اون ظلم کرده بودیم .
اما الان حدود یک ماهه که بچه های خوبی واسه بابامون شدیم .
اون رو از خونه سالمندان آوردیم بیرون . دیگه هر هفته بهش سر می زنیم .
بچه هامون رو هم با خودمون می بریم .
حالا هم میخوایم واسش یه مراسم چهلم عالی و با کلاس بگیریم .
-------------------------------------------------------------------------
سلام
بسیار جای تشکر داره که آقای اروج زاده به فکر وبلاگ داستانک هستن
من خودمو کُشتم و از همون اول داشتم همینو می گفتم !(از۶ماه پیش)
و
البته از حق نگذریم آخرین پستشون که مربوط به وبلاگ بود دقیقا به ۴ ماه پیش برمیگرده !!!!
(http://www.dastanak.blogsky.com/?PostID=36)
حالا حساب کن که همون ۴ ماه پیش دوباره بحث درباره وبلاگ و موضوع و نحوه پست دادن
داغ شد (و دیگر هیچ.... )
نه مهر تائیدی ! نه دلگرمی ! نه انتقادی ! نه پیشنهادی ! ( غیراز ۲نفر از دوستان نویسنده)
http://www.dastanak.blogsky.com/?PostID=40
البته آقای اروج زاده بقول خودشان
خودم وبلاگ را نهتنها رها نکردهام بلکه آن را میبینم و مدام نوشتهها و بحثهای ییشآمده را میخوانم و بشخصه به ادامه آن علاقهمندتر شدهام.
(جای شُکرش باقیست که علاقه مندی همچنان باقیست !)
ایکاش من هم نقد ها و گلایه های خودمو توی وبلاگ مدیران میگفتم که حداقل جوابی بگیرم !
بشخصه وقتی پستی میدم انتظار دارم که نظر سایر دوستان رو درباره اون بدونم ولی وقتی
درعرض ۲ روز ۷ تا پست دیگه روش میاد و کسی هم حوصله نداره بره توی آرشیو بنظر خودتون
کسی نظر میده ؟
البته این خیلی خوبه که همه دوستان علاقه مند شدن و دارن کار میکنن ولی باید یه فکری هم
برای این قضیه کرد
مثلا این پست رو ببینین
http://www.dastanak.blogsky.com/?PostID=97 ٬ خب هرکسی
میفهمه که این پست از اون Offline های زیبای عشقولانه ای است که وقتی Messenger
خودتونو باز می کنین می بینین ! (که برای من هم اومده بود)
حالا قضاوت کنین جای این Offline باید توی وبلاگه داستانک باشه ؟
این از نظر من توهین به نویسندگان داستانک هستش !
وقتی تعداد اعضا زیاد میشه ٬ اعمال سلیقه هم به همون نسبت زیاد میشه
و وبلاگی که سلیقه ای بشه چی میشه ؟
حدس بزن
حالا در هر صورت من که از همون اول یا علی گفتم و تا آخرش هستم
ولی به امید اون روزی هستم که ..........
بگذریم