داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

سیگار فروش

کنار خیابان ایستاد . پیاده شد . دست کرد توی جیب . سلام کرد . سیگارفروش سرش را بلند کرد . مشتری قدیمی اش بود . تخته های توی حلب شعله کشیدند .
- احوال داش رضای عزیز . تو این سرما آتیش می چسبه .
- به مرحمت شما . اما امان از روزگار .
همیشه این جمله را به این مشتری اش می گفت .
- داش رضا مثل همیشه یک ونستون عقابی .
تنها مشتری وفادارش بود . سیگار را گرفت .پول را داد .لبخند زد .خداحافظی کرد . سوار ماشین شد .بوق زد و رفت . و باز هم چیزی را که سیگار فروش انتظار داشت نگفت.سیگارفروش آهی کشید و گفت :
-خدافظ.
*
هیچ وقت مرد به سیگارفروش نگفت :
-یادته دم مغازت نوشته بودی هیچ نوع سیگاری نداریم .
.......
پ.ن:اتاق داستانک فرندفید (فید وبلاگ های داستانک)

 

هزار فرزند هم کافی نیست

منتظر بود در برهوتی بی انتها تا ابدیت . شاید از ازل تا کنون.مانند بی انتها شی دیگر ـاگر شی باشند ـ در این برهوت بین عدم و وجود .سال ها پیش نوبتش بود .وقتی سریع رد می شدند . و هیچ وقت نفهمید که چه شد که خروج از این برهوت بین عدم و وجود سخت شد و کند . وقت رفتنش تابلوی متکی بر هیچ را  دید که نوشته بود "هزار فرزند هم کافی نیست" .
*
وارد دنیایی سبز و شناور و محدود شده بود و باید زود زود از این جا می رفت .

*
دنیایی جدید را تجربه میکند. پر از بُعد. و هیچ نمی داند . فقط خودش را می شناسد.. گریه می کند .چشمش را باز می کند . همه چیز جدید است و واقعا چیز .چشم می گرداند . لبانش را مثل ماهی تکان می دهد . احساس نیاز می کند . ناخودآگاه به دنبال مادر می گردد . دستش را می برد به سوی سینه ی مادر . رو بر می گرداند تا شیر بخورد .  تابلو ای زرد را می بیند که نمی داند چیست . روی تابلو نوشته است : دو فرزند کافی است ، پسر یا دختر .
متیل

پ ن:کلوب داستانک

فریاد خسته

خسته بود .شاد بود.خیلی فریاد کشیده بود.صدایش خفه بود. آمده بود خانه داد زده بود :پیروز شدیم. معلوم بود گریه کرده بود.از شادی. زنش گفت :خسته نباشی مرد! بعد از یک ماه مرد آن شب راحت خوابید.پسرشان نیامده بود خانه. حتما جایی کمک انقلابیون بود. سه چهار روز می شد پیدایش نبود.


    خسته است.شاد نیست.امروز آن قدر فریاد کشیده است: انقلاب ،آزادی .تا کسی سوار تاکسی اجاره ای اش شود.و چندرغازی بدست آورد ونصفش کند با صاحب تاکسی.حتی حوصله ندارد جواب سلام زنش را بدهد.صدایش خس خس می کند.از بس فریاد کشیده است.معلوم است گریه کریه کرده است.روی گونه های زنش هم رد اشک است .
بعد از سی سال سر کوچه عکس پسر چهارده ساله اشان را زده اند وبزرگ نوشته اند شهید انقلاب.شهادت:/۵۷/۱۱/۲۱

او خائن نیست.

هنوز نخوابیده است.برمی خیزد و دراز می کشد .آشفته است . دست می برد در موهایش . پیشانی اش پر است عرق . خیلی ها منتظر حکم اویند.تا به حال این قدرپریشان نبود . می دانست همه اش دروغ است و یک بازی کثیف سیاسی . انتظار نداشت سیاست این همه گند باشد . /گفته بودند :دزد است و او می دانست نبود . روزنامه ای نوشته بود :خائن است و او می دانست نبود .حتی فاسدش خوانده بودند واو می دانست پاک دامن است . / از جایش بلند می شود . هنوز مانده است تا اذان صبح .خیلی وقت است این موقع بیدار نبوده است . وضو می گیرد . می نشیند . می گرید ./ آمده بود بیرون دادگاه . پیرزنی را دیده بودکه اشک از گوشه ی چشمش سرازیر بود . پسری کوچک را دیده بود که بغض جمع شده بود در گلویش . و زنی جوان که صورتش را پنهان کرده بود .شاید او هم می گریست .مرد متهم را می بردند . دست بند دست هایش را زنجیر کرده بود به هم .فقط پیرزن التماس می کرد .چند عکاس عکس می گرفتند . / و گریه می کند.هق هق می زند .چراغی را روشن می کند .قلم بر می دارد .چیزی می نویسد ./نوشته بودند : به قاضی فشار آورده اند تا مجرم را تبرئه کند و او می دانست بی گناه است . چند تا را اجیر کرده بودند تا خواستار اعدام خائن به ملت شوند و او می دانست خائن نیست./ 
نوشته ی استعفایش را به بالا دست می دهد./ نوشته است : مرد بی گناه است. زورم نمی رسد به شاکیان .نمی خواهم آه مادرش دامن گیرم شود./می رود بیرون .راحت است.
متیل

چاپ سوم قطع صنوبر

اسمم را پرسید . بالای صفحه سفید اول برایم تقدیمیه نوشت . اولین مجموعه شعرش بود . "با باد در برگ های صنوبر برقصیم"اسم کتابش بود . کتاب را ورق می زنم . دو سوم صفحه سفید است و گاه گاهی آن پایین چیزی نوشته شده است . صفحه سیزده را می خوانم . صفحه سفید پوش است مثل یک روز برفی و ردپای کوتاه یک گربه روی برف . شعرش سه چهار خط است .

صنوبر ایستاده است با دستانی گشوده

باد صدایم می کند

با باد در برگ های صنوبر می رقصم

صنوبر ا در آغوش می کشم/باران می بارد.

*
کتابش چاپ دوم شد . با همان صفحات سفید با دو سه خط شعر . دیروز صدای اره برقی که افتاده بود به جان  صنوبرها پرستو ها را فراری داد . شاید صنوبرها چاپ سوم را در آغوش بکشند.
........
متیل

حرام زاده

سرد بود .خیلی سرد . سردتر از همه ی سال هایی که کارتن خواب بود .همه ی محل می دانستند که حرام زاده است . و خودش هم می دانست . هیچ کس کار به او نمی داد و نه جا . وهیچ وقت به مسجد راهش نمی دادند . و همیشه می خواست بداند خدا چه شکلی است . سرد بود حتی سردتر از نگاه های تحقیرآمیز مردم محل . و حتی سردتر از وقتی که می خواست برود مسجد و خادم مسجد گفته بود: نجس برو بیرون . باید کاری می کرد.
**
از دیوار رفت بالا . آویزان شد و پرید توی حیاط . دستگیره را کشید .در باز بود .دو بخاری روشن بود و خیلی گرم . همه جا نور آبی بود . رد نور را دنبال کرد .لامپ آبی در محراب مسجد روشن بود . خیره شد . حتی پلک هم نزد . هیچ احساسی نداشت . انگار غرق شد در بی نهایت . او خدا را دید .
**
نزدیک اذان صبح است . خادم قفل در حیاط را باز می کند. لامپ آبی روشن نیست . بوی خوشی می آید .لامپ ها را روشن می کند .بوی خوش را دنبال می کند . کسی خوابیده است گوشه ی مسجد .با عصبانیت داد می زند .تکان نمی خورد. چند ضربه می زند تکان نمی خورد . بوی خوشی می آید . حرام زاده مرده است.
متیل

لبخند خشک مادر بزرگ

آفتاب سرد می تابیدبر سرو صورت پر چینش.نشسته بود در پیشتوی خانه‌ی کاه گلی‌اشان.حتی از گربه آتش گرفته خبری نبود.و کسی نبود هم سخنش شود.اگر هم بود حوصله نداشت.خانه‌شان بالاترین خانه ی ده بود.این چند سال خیلی خالی شده بود.جوان ها رفته بودند شهر و پیرمردها زیر خاک.گاهی نگاه می کرد پایین ورفت وآمد مردم ده را تماشا می کرد.و گاهی چشمش می‌افتاد به قبر مَردش.و شاید نمه اشکی جمع می‌شد در چشمانش. وسر بر می گرداند.این روزها حوصله نداشت.حتی نمی‌خواست فکر کند به مَردش.
*
زمستان بود.باران بود.سرد.همه جا گل بود.همه ی مردم ده آمده بودند.حتی آنها که رفته بودند شهر.صدای گریه بود بیشتر بچه ها گریه کرده بودند.مه بود.کسی آن پایین دولا شده بود و سنگ خواسته بود.بیرون آمده بود.صدای گریه بود.چند نفر با بیل گل ریخته بودند بر جسد بی‌جان مردش.هنوز باران بود ومه.
*
سرش را تکان داد.نمی خواست فکر کند به مردش.خواست بلند شود.نتوانست.درد بود در پاهایش.شبیه مورمور.لبخند زد.
*
زمستان است.آفتاب است.سرد است.مردم ده آمده اند حتی آنها که رفته اند شهر.صدای گریه است.کسی سنگ می‌خواهد. صورت بی جان را نگاه می کند.لبخند زده است.بیرون می آید.می گوید بریزید.خاک می‌ریزند روی لبخند خشک مادر بزرگ.
 متیل