عکاس جوان برای یافتن سوژه ی مناسب در خیابان پرسه میزد. کودک و پیرمرد ژنده پوشی را در حال جستجو در سطل زباله دید. کمی اطراف انها چرخید و عکس دلخواهش را گرفت.
چندی بعد جایزه ی عکس برتر سال به عکاس جوان تعلق گرفت بخاطر عکسی که تلاش چند مورچه برای بردن برنجی کنار سطل زباله را نشان میداد .
مرد توی رودخانه افتاد. در حال غرق شدن، فریاد می زد و کمک می خواست.
چند جوان موبایل به دست با شنیدن صدای مرد، کنار رودخانه امدند .
چندروز بعد بلوتوث «غرق شدن واقعی یک ادم» سوژه ی خنده و تفریح شب نشینی ها شد.
یوسف بی حرکت ماند .
زلیخا دلبری کرد ...
یوسف به خدا پناه برد .
زلیخا روی بُت را پوشاند ...
یوسف از خدا شرم کرد .
زلیخا ...
یوسف به سمت در رفت .
زلیخا خنجری برداشت و میان کتف های یوسف نشاند .
و
یوسف مجالی برای تعبیر خواب نیافت !
دست ها رو جلوی دهانش برد و « ها ه » کرد ...
امشب طولانی ترین شبی است که روی این کارتن ها می لرزد و می خوابد.
با خود فکر کرد: وسط این سرمای لعنتی یک قاچ هندوانه ی خنک هم عجیب می چسبد !
از صبح تا ظهر دوید و داد و فریاد کرد و بازی کرد و همه را خنداند
از ظهر تا شب دنبال حق خود دوید وحق دیگران را خورد و همه را گریاند
شب ، بیکار شد و حساب کتاب کرد و وقتی کلی کم اورد، گریست
زندگی اش به همین راحتی به پایان رسید .
قصد دیدن سرزمین پدری کرد ... هیجان داشت و دلهره ...
مادر همیشه از ایران میگفت و کنجکاوی اش را بر می انگیخت .
هواپیما که فرود امد یک دنیا شادی وجودش را گرفت ، اما ...
حتی فرصت سوار شدن به اولین تاکسی را نیافت .
توی پادگان ، همه جوان هندی افسرده را می شناختند که در صدد گرفتن معافیت پزشکی و
بازگشت به کشورش بود ...
موج می امد و او را در خود میخواست...
موج می کشید و زندگی می کشید
صاحب ِ دست در کشاکشی سخت ،
در اب بلعیده شد
و
یک مادر برای زندگی ماند ،
با دسته ای گل ، برای دریا ...
نویسنده ی بزرگ ،
در نوشته اش ا ز مردم خواست تا به استعداد ها و توانمندی های افراد توجه کنند و
با رعایت ضوابط ،یکدیگر را یاری دهند و برای رسیدن به هدف هایشان ، یکدیگر را لگد مال نکنند
تا هر کس بر حسب توانایی هایش به شهرت و محبوبیت و موفقیت برسد ...
مغرورانه نوشته اش را یکبار دیگر خواند ،یک نوشته ی عالی و تاثیر گذار ...
تلفن را برداشت و چندین تماس ...
دوست های خوب چندین ساله ، کارهای چاپ خارج از نوبت مطالبش را در پرتیراژ ترین روزنامه ی شهر ، برعهده گرفتند !!!
خالی از حسّ مادرانه ،
منتظر امدن همسر شد .
بچه ها که نبودند خانه سوت و کور بود.
همسر برایش گل خرید .
به شادی ِمادر بچه ها حسودی اش شد ،
با عجله اشک ها را پاک کرد و گلدان را پر از اب ...
صدای شدید ترمز ، ارامش ِ خیابان را بر هم زد
در خود پیچید و به گوشه ای افتاد ...
اتومبیل با تردید ،از جا کنده شد ، به سمت فرار ...
یک هفته بعد ، در روزنامه صبح ، کادر کوچکی کنار جدول کلمات متقاطع التماس میکرد :
.... گمشده ....
جمعیت به هم فشرده شد و چند کفش هم لگد مال و خاکی ،
تا یک نفر دیگر هم بتواند سوار شود .
اتوبوس به زحمت از جا کنده شد ...
تنها چیزی که به جا ماند ،نگاه خیره ی یکی از مسافر ها بود ،به در ب اتومبیلی که برای یک شخص مهم تر ،باز شد .
سارا عروسکش را بغل کرده و لبه ی تخت نشسته بود .
دلم برای نوازش موهای طلایی و حلقه شد ه ی عروسک پر میکشید ...
عروسک را که می خواباند چشم هایش بسته میشد!
شکم عروسک را که فشار میداد گریه میکرد و صدا میزد : ماما ن ماما ن ...
جوراب هم داشت !
کنار تخت روی زمین نشستم و مات به سارا و عروسکش نگاه کردم ،
ارام دست بردم برای لمس پیراهن سفید و چین دار عروسک،
سارا عروسک را محکم تر بغل کرد و
گفت: دست نزن !!
توی ماشین ،من و عروسک پلاستیکی ِ یک دست ، به هم خیره شدیم ..
چشمهایش هنوز هم میخندید وقتی دور از چشم مامان زیر پا لهش کردم و جا گذاشتمش...
تنهایی خسته اش کرد.
با اولین صدا ،سمت در ،دوید و به بهانه ی تمیز کردن چهار چوب ، در را گشود ،
تا شاید سلامی و حرفی... و این روز لعنتی کش دار تمام شود .
در که بسته میشد ،صدایی توی ساختمان پیچید؛
همسایه ی فضول !
با خطّ دلتنگی ، نوشتم :
محبوب من !
در جان من و دور از منی ...
استاد مرا تحسین میکند و یک سرمشق جدید به من میدهد!
بال نمیزنم .. اما اوج میگیرم ...
سرو صدایمان مرداب را پر کرده ... جیغ و داد و خنده ...
شاد و زنده میروم و میایم ..
مرداب زیر بال هایم و اسمان در مرداب ...
شیرجه میزنم توی اب و .... خیلی خوشمزه است ... دوباره اوج میگیرم ...
تیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر...!
هول میشوند همه ...
صدای بال های یک دسته پرنده ی وحشت زده چرت مرداب را پاره میکند .....
کودکی با شادی میخندد و دست میزند ...
بین نیزار افتادم و میبینم که همه میروند و از زمین و ادم هایش دور میشوند ...کسی منتظرم نمی ماند ....
سگ به رویم میخندد ..تیر خلاصی را میزند با دندان هایش ...
توی کیسه ی شکارچی میافتم..
و
دنیا تمام میشود .
سلام
خوشحالم که بین شما هستم :)