پسرک کمی فکر کرد: خوب به چیزای خوب فکر می کنیم که حواست پرت بشه.
همون جا همون لحظه اونا عاشق شدن...
پ.ن: شفاهی: خودمانیِه جیش
:حوصلم سر رفته
اووووووم، خوب کمی کتاب بخون یا چیزی بنویس.
:پیشنهاد ازین مزخرف تر نبود؟
راست می گفت فراموش کرده بودم روشنفکر ها هم گاهی حق دارند بچه شوند...
پسرک کمی فکر کرد: خوب به چیزای خوب فکر می کنیم که حواست پرت بشه.
همون جا همون لحظه اونا عاشق شدن...
پ.ن: شفاهی: خودمانیِه جیش
روز اول دانشجوییم رفتم ته کلاس روی اون نیمکت آخری نشستم. استاد شروع کرد به درس دادن ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم چیزی سر در نمیارم. خیره بودم به گچ که یه دفعه خود گچ شدم تا شاید بفهمم استاد چی می گه. همین که استاد منو کشید رو تخته جیغم رفت هوا. اونم گرفت من دو نصف کردو یه نصفمو انداخت زیر پا خورد کرد. یه دفعه دیدم استاد یه چیزی بارم کرده و بچه ها هم به من که مات و مبهوت به تخته نیگا میکنم می خندن. اونجا درست روی نیمکت آخری، استاد خوردم کرد.
روی تخته نوشتم:«دیوارهای دانشگاه را بلندتر از دیوارهای زندان می سازند، حق دارند؛ نگهبانی از فکرها سخت تر از نگهبانی از جرم است.»* استاد که وارد کلاس شد، نگاهی به تخته انداخت و گفت:«هر کی اینو نوشته بیاد پاکش کنه» از ته کلاس بلند شدم و رفتم تخته را پاک کردم و دوباره نوشتم:«روز دانشجو گرامی باد!» شانه بالا انداخت و خودش تخته را پاک کرد: درس امروز را شروع می کنیم.هرگاه جریان منفی وارد دیود شود، دیود آف می شود.
*
از کتاب "پای چین"
نرسیدن به پایان آرزو بود.
آرزو نرسیدن به پایان بود.
به قول خودش: "می خوام نباشه"
قصه قصه ی عجیبی است...
پایان آرزوست...
آرزوست پایان...
خودم می گویم: "می خواهم نباشم."
گفتم: فقط یک بوسه
لبخند زد.
گفتم: لا اقل کمی با هم حرف بزنیم.
شانه بالا انداخت و گفت: داستان هایت دارند بوی عاشقی می گیرند...
پشت کرد، رفت و محو شدنش تا تمام شدن داستانک طول کشید.
مش حسین آقا، رفته بود از ده بالا چند تا کاغذ و قلم گرفته بود. گیر داده بود که ننه اقدس بهش حساب یاد بده، بهونشم این بود که خودش بره و شیر گاوها رو بفروشه. می گفت: اگر خودم بفروشم، دیگه نمی خواد به دلال ها پول اضافی بدم. نیمه های شب وقتی از خواب پا شدم، دیدم مش حسین آقا داره زیر لب یه چیزی زمزمه می کنه و می نویسه : صد و پنجاه لیتر، صد و پنجاه و یک لیتر، صد و پنجاه و دو لیترو ...
امروز به جای صدای خروس با داد و بیداد ننه اقدس از خواب پا شدم. گویا مش حسین آقا داشت کاغذای دیشبُ به خورد گاوها می داد؛ می خواست شیرشون زیاد شهروی نیمکتی در پارک نشسته بودم و به درخت و ریزش برگ های پاییزی اش، خش خش خورد شدنشان در زیر پای پیاده ها وتمام کلیشه های پاپیزی خیره بودم. از جلوی کلیشه هایم رد شد و کنارم نشست. به من خیره شد در حالی که هنوز من روبرویم را می نگریستم. ناگهان دستانم را گرفت و در میان دستانش قرار داد. برگشتم و نگاهش کردم، حال او بود که به روبرویش خیره بود...
تولد یک سالگی داستانک دات بلاگ اسکای مبارک!
پیپ را به گوشه ی دو لبش گذاشت و با مهارتی خاص پی درپی پک می زد. کودک در کنارش چمباتمه زد، زانو های کوچکش را با دو دست درآغوش کشید و خود را به پدر چسباند.این کار برایش لذت بخش بود. نمی دانست بوی توتون او را مست می کند یا گرمای پدر. مرد که تازه متوجه حضور او شده بود با نگاهش او را دور کرد، ولی کودک همچنان دود های پخش در هوا را می بلعید و خودش را بیشتر به مرد می چسباند.
سال هاست که دیگر مرد پیپ نمی کشد...
جوان پیپ به دستی را می بینم که خودش را به گوری در گورستان چسبانیده است.آخر کلاس نشسته بود که احساس کرد حوصلش سر رفته، به دخترای کلاس نگاه کرد و اونی که قبلا هم زیاد به چشمش خورده بود انتخاب کرد و تصمیم گرفت عاشقش بشه! از فکر خودش خندش گرفت. حوصلش واقعا سر رفته بود، از کلاس زد بیرون. ناگهان دید اینگاری دختره هم اومده بیرونو داره نگاش میکنه؛ دلش ترسید، سریع رفت تو کلاسو رو نیمکت آخری نشست. چشماشو بست، حمدو سوره ای خوند و گفت:
خدایا غلط کردم!
از شطرنج بازی کردن لذت میبرد. با خودش بازی میکرد. و همیشه هم میباخت. بعد از تمام شدن بازی عصبانی میشد، به خودش قول میداد که دیگر بازی نکند. ولی لحظاتی بعد، دوباره شروع میکرد...
دیروز وقتی دیدمش با خوشحالی تمام داشت برای دوستانش تعریف میکرد که چگونه توانسته بعد از این همه سال خودش را ببرد. میگفت: فریبش دادم. با آنکه مهره های سیاه از آن من بود، اول شروع کردم. هر بار که مهره ای از بازی خارج میشد، خودم دوباره آن را وارد بازی میکردم و خلاصه توانستم ببرمش.
امروز، وقتی برای تشخیص هویت به پزشکی قانونی رفتم، پزشکان علت مرگش را خفگی ناشی از گیر کردن مهره سرباز سفید در گلویش میدانستند.
دخترک همیشه به او میگفت تو مانند برادر نداشتهی من میمانی و تو را مانند یک برادر دوست دارم. خواهرانه نوازشش میکرد. آن روز که مرد فهمید دخترک عاشقش شدهاست و میخواهد به او پیشنهاد ازدواج بدهد از فرط غیرت مرد...
او را در دستانم فشردم. یاد آن غروب لعنتی افتادم. اولین باری که او را دیده بودم خیلی راحت توانسته بودم او را بدست آورم. بغض و کینه ی آن روز مرا برای انجام هر کاری نرم کرده بود. اولین کام را از او گرفته بودم، او نیز از این بابت سرخ شده بود. تمام شب را با هم صبح کردیم...
به خودم آمدم. دیگر سرخی گونه هایش مرا جذب نمی کرد.آخرین کام تلخ را ازاو گرفتم، آرام خاموشش کردم و او را در جوی آب انداختم.وقتی پنیر پیتزا را لابه لای مواد می ریخت خوب می دانست پنیر باید فاصله بین لقمه تا دهان مشتری را استقامت کند. وقتی اندک حقوق ماهیانه اش را می گرفت خوب می دانست تکدانه هزاری ها باید فاصله اول تا آخر ماه را استقامت کند. وقتی کودک معلول او دنیا آمد، خوب می دانست، کودکش باید فاصله بین مرگ تا زندگی را استقامت کند.او وقتی طناب دار را به گردنش می آویخت خوب می دانست طناب باید فاصله بین سقف تا گردنش را لحظاتی استقامت کند.