او همیشه دروغ می گفت. به هر کس که می رسید به ترفندی با دروغی کاملا باورکردنی طرف را سردرگم زندگی می کرد.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر از دروغ گفتن لذت می برد. فقط به این می اندیشید که چه کسی را و چگونه با دروغی بفریبد.روزی صحنه ی به دنیا آمدن کودکی را دید. فکر کرد، ترسید، کم آورد...یادش آمد او برای به دنیا آمدن به این زندگی به خودش هم دروغ گفته بود. پیش از آنکه کسی بداند او دروغ گوست خودش را کشت.
بدون هیچ یادداشتی...