-
اندر عشق و عاشقی (2)
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 11:20
ــــ باز خیر سرمون اومدیم بریم یه مهمونی کوفتی، تو ریدی تو اعصاب ما! باباجون، این همه روسری داری تو؛ چپ و راست گیر دادی به اون دو تا رنگی که من خوشم نمی آد! برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید -->
-
اندر عشق و عاشقی
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 07:18
ــــ مامان جون، گفتم که؛ اگه این کارو بکنی، مامان دیگه دوسِت نداره!
-
جوک
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 05:25
اتوبوس عوارضی را که رد کرد، چانه اش گرم شد. بین حرفهاش درآمد که: «یه جوک بگم. رشتی که نیستی؟» جدّی گفتم: «چرا.» مکثی کرد. گفت: «شوخی می کنی! تو که گفتی داری می ری خونه تون.» چند دانه پسته ی دیگر از نایلون جلوی دستش برداشتم و با لبخند گفتم: «لازم باشه، رشتی ام می شیم.» پوزخندی زد و گفت: «ما رو گرفتی ها، داداش!» و جوکش...
-
ایده آل
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1388 22:36
فیه ما فیه می خواندیم. رسیدیم به این عنوان که «همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی.» یکی از بچّهها، باد در غبغب، پرسید: «استاد، فکر نمیکنید این جمله کمی ایدهآل باشه؟ بخصوص تو دنیای پر از دود و آهن و استرس امروز؟» استاد به عادت معمول دست بُرد روی شقیقههاش، دو طرف مقنعهاش را تنظیم کرد و همانطور که چشمهاش...
-
نسبیّت
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1388 07:42
ـــ آدم نفهم! شعور نداری ببینی نباید بچه رو ــ اونم وقتی گیج خوابه ــ اذیت کرد؟ ـــ ای بابا تو هم! دارم بوسش می کنم؛ کوری؟ ـــ گیر عجب خری افتادیم ها! مگه نمی بینی فکر می کنه داری شکنجه ش می کنی؟
-
بابا
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 23:31
در سالهای جنگ، در کرمانشاه، یکی از بزرگان فامیل، که اعضای خانواده ی ما و بسیاری از بستگان «بابا» صدایش می زدند، هروقت وضعیّت قرمز پیش می آمد، ورد زبانش این تمنّای کردی بود که: «یا مولا، تَکی بیَه اولا!» [«اولا» را مثل «مولا» تلفّظ کنید؛ یعنی «یا امیرالمؤمنین، هواپیما رو پَرتش کن اون ور!»]. گاهی این جمله، در عین...
-
پایان خوش
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 03:39
داستانهایش به بدبینی و پایان غم انگیز زبانزد بودند. امّا هر وقت از او ایراد می گرفتند، با لبخندکی می گفت: «آدمیزاد از همون دم تولّد نافشو به گریه بسته ن. ولی خب، خدا رو چه دیدین! گاس زد و مام یه روزی داستانی نوشتیم که آخرش به خوبی و خوشی تموم شه؛ به قول فرنگیا با happy ending .» روز آخری که در زیرزمین خانهاش...
-
نفرین
دوشنبه 9 شهریورماه سال 1388 06:24
زنگ دو نفرین همیشگی مادرش، که چاشنی کتکهای پدر بود، بعد از پانزده سال هنوز هم توی سرش بود: «ای الهی داخته بینم!» و «الهی آسمان کف پاته نینه، دختر!». مشتری بعدی وارد اتاق شد. با خود فکر کرد: «کجایی ننه که بینی مه داخ تونه دیدم و آسمانِ نه یی جا، که هزار جا کف پای منه دید.» پانوشتها: 1- در کرمانشاه، بسیاری فرزندان در...
-
به جای نظر
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1388 16:57
سلام. وبلاگ پرمحتوایی دارین. ممنون می شم به منم سری بزنید. ایمیل وب سایت
-
«طلب آمرزش» (به یاد ننه خدابیامرز)
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1388 03:39
«خانم گلین همینطور که پک به قلیان می زد، گفت: "مگر پای منبر نشنیدی. زوار همان وقت که نیّت می کند و راه می افتد اگر گناهش به اندازه ی برگ درخت هم باشد، طیّب و طاهر می شود."» ننه مثل بچه هایی که قصه ی شب گوش می کنند، در دنیای داستان غوطه ور بود. کتاب را که بستم، با صدا برگشت. آهی کشید و اولین چیزی که از دهنش...
-
فراداستانک
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 05:32
بنا به عادت، این بار هم با مداد نوشتم تا کار تصحیح راحت تر باشد. بعد از اینکه دلم به آخر داستان رضایت داد، دفتر را بستم. با این پایان، هم داستان چاپ می شد و هم به تمامیتش کمتر ضربه می خورد. چند پک از سیگار مانده بود، که با خیال راحت زدم و تمام شد. چراغ مطالعه را خاموش کردم . بلند شدم از اتاق بیایم بیرون، که شنیدم صدای...
-
لحظه ی تحویل سال
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 22:01
رادیو که اغاز سال نو را اعلام کرد،پیر زن قران را بست. اشکی را که روی گونه مانده بود پاک کرد. دیگر حسابش را نداشت که این چندمین بار است لحظهی تحویل سال کنار شوهر مینشیند و در سکوت به او خیره میشود . دلش میخواست فقط یکبار دیگر شوهر به او عیدی میداد اما ... به زحمت خم شد. سنگ را بوسید. فاتحه ای خواند و با اندوه...
-
فاجعه
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 08:50
توی نامه تأکید کرده بود زنگ نزنم. طاقتم نگرفت. شماره را گرفتم. ـــ تو رو خدا چی؟ ـــ علیک. ـــ جون عزیز. ـــ همون که نوشتم. ـــ باورم نمی شه. ـــ منم اوّلش نشد. هیچ کی نشد. ـــ آخه مگه ممکنه همچین چیزی؟ ـــ شده دیگه. عالم و آدم خبر دارن. تو یعنی نمی دونستی؟ ـــ نه به خدا! ـــ خاک بر سرت! ـــ آره به خدا. ـــ بد نگذره...
-
عقاید پانزده سانتی
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 22:13
ـــ ... عقاید نوکانتی از آنِ من، شقایق نورماندی از آنِ تو؛ حلاوت و بی صبری از آنِ من، عشق پانزده سانتی از آنِ توــــــ ام پی تری پلیر را خاموش کرد، تهسیگار را توی زیرسیگاری لهاند و زیر لب با خودش گفت: «این یارو هم زده به سرش کُس شعر تَفت می ده واسه ما.» رفت توی فکر. بلند شد رفت آشپزخانه چای بریزد. برگشتنی، وقتی می...
-
مووَه (به یاد زنان خودسوخته ی ایلامی)
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 21:48
وسط طویله نشست و گالن نیمه پر بنزین را تکان تکان روی خودش خالی کرد. کبریت را که کشید، نه به شوهرش فکر کرد، نه به پسرش. و نه حتی به گذشته. فقط لحظه ای دختر هشت ساله اش را جلوی خودش توی شعله ها دید که با سر و روی آشفته سر قبر او نشسته، با زنان فامیل دَم گرفته، مووَه میخواند و دودستی رو می کَند. پانوشت: «مووَه»...
-
آقا مرتضا
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 12:37
{ ● } : درود بر شما. { ■ } : چه سلامی، چه علیکی! { ● }: خانواده محترم خوب هستن؟ { ■ }: لازم نکرده از اونا بپرسی! { ● }: خب،با اجازه شما؛ خدا نگهدار! { ■ }: آقا مرتضا! وایسا، اگر با صدای بلند آواز نخوانی؛ بهتره!لطف کن و نصب شبها با صدای بلند آواز نخوان! همسایه ها از تو گله مندند. { ● }: ولی، من... . { ■ }: ببین آقا...
-
بخت بیمار
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 12:34
ترم قبل، دکتر سنّت شکنانه ترجمه ی چند اثر ادبی از سیاهپوستان هارلم به همراه گزیده ای از متون فارسی از جمله بخشهایی از گلستان شیخ اجل را هم در برنامه ی درسی دانشجویانش گنجاند تا آنها را به ویژه به این نکته واقف کند که دیدگاه نژادپرستانه امری است عمدتاً ناخودآگاه و برساخته ی فرهنگ، و اینکه به رغم مذموم انگاشته شدن...
-
جواب
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 08:30
ــــ «... پسر! ...». به محض شنیدن جواب، یک آن تصویر مادرشوهرش توی ذهنش نقش بست و بعد بدن ترکهای اش بی اختیار کف راهرو بخش ولو شد.
-
بچهها از کجا میان؟
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 12:48
درس تمام شده بود و معلم کلاس اول - پیر دختر پنجاه ساله- داشت امتحان بچهها را تصحیح میکرد. یکی از بچهها بلند شد و پرسید: «خانم بچهها از کجا میان؟» معلم کمی قرمز شد و من منی کرد و گفت:« بچهها... بچهها...... کی میدونه؟» سارا نگاهی پر افاده به مینا انداخت و گفت: «خانم اجازه؟ باباها یه کلید دارن که میندازن تو شکم...
-
آینه
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 04:51
مشت زن از آخرین باری که آینه ی نشکن دستشویی خانه اش را در گرماگرم تمرین خرد کرده بود، دیگر در آینه جماعت نگاه نمی کرد. می گفت این بار گفته که انتقام سختی می گیرد. وقتی قضیه را برای دوست صمیمی اش تعریف کرد، دوستش گفت نکند دچار خیالات شده. گفت شاید بد نباشد یک سر دکتر برود. امّا خودش اصرار داشت که اتفاقاً برای...
-
معجزه
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 20:50
روز مصیبت باری را گذرانده بود. نه به معجزه باور داشت و نه به هیچ نیروی ماوراء الطبیعی. امّا گاهی ــــ خودش هم نمی دانست چرا ــــ خدایی ناشناخته را قسم می داد به اینکه اگر واقعاً وجود دارد، به او ثابت کند که هست. پیچید توی فرعی ای که می خورد به کوچه شان. لحظه ای پشت فرمان چشمهایش را بست و با استیصال همان درخواست...
-
عکس برتر سال
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 13:06
عکاس جوان برای یافتن سوژه ی مناسب در خیابان پرسه میزد. کودک و پیرمرد ژنده پوشی را در حال جستجو در سطل زباله دید. کمی اطراف انها چرخید و عکس دلخواهش را گرفت. چندی بعد جایزه ی عکس برتر سال به عکاس جوان تعلق گرفت بخاطر عکسی که تلاش چند مورچه برای بردن برنجی کنار سطل زباله را نشان میداد .
-
بهترین داستانک عاشقانه
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1388 21:09
گفتم: «داری زیادهروی میکنی. فردا روز کارییه ها.» خندید و تن عرقکرده و کرخش را روی تخت کنارم ولو کرد. سیگاری گیراند. تا بیاید پک دوم را بزند، گفتم: «بگو دیگه؛ چیه هدیهی مخصوصِ مخصوصت که میگفتی؟» گفت: « تا سیگارم تموم میشه، بمون تو خماریش.» بش سقلمهای زدم و گفتم: «میدونی که؛ ما ونوسیها بدمون مییاد منتظر...
-
همین حوالی
شنبه 31 مردادماه سال 1388 23:59
مرد توی رودخانه افتاد. در حال غرق شدن، فریاد می زد و کمک می خواست. چند جوان موبایل به دست با شنیدن صدای مرد، کنار رودخانه امدند . چندروز بعد بلوتوث «غرق شدن واقعی یک ادم» سوژه ی خنده و تفریح شب نشینی ها شد.
-
قمارباز
شنبه 31 مردادماه سال 1388 14:09
با لبه آستینش عرق سرد پیشانیش را پاک کرد. حریف با خنده تحقیرآمیزی گفت: - آخرین تاس زندگیت رو بریز شازده! «جفت شیش» نیاری، غیر از شلوارت همه چیت رو باید بذاری بری. همه زدند زیر خنده. چشمهایش را بست. توی خیالش مقابل خدا به خاک افتاده بود و با گریه التماس میکرد: «فقط یه بار دیگه کمکم کن. قول میدم تا آخر عمر دست به تاس...
-
قلب سفید
شنبه 24 مردادماه سال 1388 11:02
پاکت نامه را که با مهر و موم های فانتزی و زیبا تزئین شده بود پاره کرد... : - حالا تمام وجودم شده ای ،وتمام احساسم...قلبم را از هرچه و هرکه خالی کردم تا فقط برای تو باشد می خواهم از این به بعد فقط برای تو بتپد و ......... قلمش را برداشت و روی یک کاغذ سفید،سفیدِ ساده فقط نوشت: القلبُ حَرَمُ الله،فلا تًَسْکُن حرمُ الله...
-
مر۳۰
شنبه 24 مردادماه سال 1388 10:33
آقای استاد محترم سخنرانی اش را شروع می کند ،آنقدر از ارزش و اهمیت و قدمت زبان و ادبیات فارسی(پارسی) می گوید که دهانش کف می کند !از فردوسی می گوید و سی سال زحمتش ،از که و که و که...!از چه و چه و چه ...!خلاصه اینکه خودش را خفه می کند که: فارسی را پاس بداریم! از روی سن که پایین می آیدهمکاران و شاگردان یکی یکی خسته...
-
مث خودش..
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 13:59
داشت می رفت حرم که دوباره بهانه گیری های خواهر کوچکترش شروع شد . اینروزا اصلا نمی تونست تحملش کنه ،اونم همینطور.تو راه بعد از اینکه مفصل به دعوا ها و جر و بحث های خودش و خواهرش فکر کرد، به این نتیجه رسید که باید باهاش مث خودش حرف بزنه . اصلا باید با هرکسی مث خودش حرف زد! وارد حرم شد و به امام رضا سلام داد. رفت یه گوشه...
-
دلم را تنها گذاشتم!
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 12:29
حالا هوا هنوز تاریک است. هوا تاریک است و چراغ ها خاموش. و مردمان در خواب! و من، فکر کردم که بیدار شده ام...!! ....و دلم از شوق بیدار مانده بود... و حالا من و تو تنها هستیم! و دلم که سالهاست تنها مانده،با تو همنشین می شود... و دلم که سال های سال است صدایش را نمی شنوند،باتو از درد می گوید، ...و رازهایی که می دانی! ثانیه...
-
درخت
جمعه 9 مردادماه سال 1388 18:26
مرد تا سکوی پنجره خزید . کارگر های شهرداری ایستاده کنار درختی گه گاه از بی حوصلگی کلاه از سر برداشته و باز می چپاندند توی سر شان . سرم مرد به زمین افتاده بو د و خون به لوله اش برمی گشت . سه چهار نفر از همسایه ها با کارگر ها مشغول به جر و بحث شدند . مرد هر چه تلاش می کرد نمی شناختشان . کلاه های زرد رنگ تکانی خوردند...