-
کیش و مات
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 12:27
سرباز سفید نیزه اش را زیر گلوی شاه گذاشت: کیش! شاه سیاه سراسیمه به عقب برگشت. هیچ مهره سیاهی در صفحه باقی نمانده بود تا کمکش کند. نگاهی به جسد وزیر سیاه کرد و با نفرت فریاد زد: لعنت به تو و نقشههای احمقانهات! چشمانش سیاهی رفت. آخرین چیزی که شنید صدای سرباز سفید بود: مات!
-
آخرین بار
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 22:31
وقتی خودش را یافت بین زمین و هوا در حال سقوط بود... نمی دانست خودش خودش را انداخته است یا کسی دیگر... چند متری تا مرگ فاصله نداشت... حال دیگر یارش هم کنارش نبود... به اطراف نگریست در دور دست دو جوان را در حال عشق بازی دید...آنطرفتر در گورستانی دید که جوانی را به خاک می سپارند... و حتی پیرزنی را دید که که با آه بی کسی...
-
آژیر
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 21:21
معلم با اشاره به بچه ها درس می داد. صدای آژیر قرمز می آمد.
-
مرا می زنند
جمعه 24 مهرماه سال 1388 16:27
من را کتک می زنند. می خواهند او را تنبیه کنند من را می زنند. دماغ انگشت او را بغل می کند من را می زنند. چِشم،هوس رانی می کند و هرچه هست می بیند، مرا می زنند. زبان بی ادبی می کند و هرچه می خواهد می گوید من را می زنند. حالا که این گونه است دیگر نمی گزارم کسی با او حرف بزند.
-
تمرین
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 18:54
مدتها تمرین کرد تا همان آدمی شد که همسرش، دوست داشت شبیه او باشد. و تازه، آن وقت بود که فهمید، همسرش همان آدمی نیست که او انتظار داشت ، باشد.
-
کلاغه به خونش نرسید
سهشنبه 14 مهرماه سال 1388 12:27
ـ برسه یا نرسه به حال من که فرقی نمیکنه. ـ واسه چی این حرف و میزنی ؟ کلاغه آهی کشید و گفت: واسه این که من کلاغم.
-
ترجمه ی چند داستانک
شنبه 11 مهرماه سال 1388 21:48
همینگوی یک وقتی داستانی شش کلمه ای نوشته بوده که بنا به اقوال، خودش آن را بهترین داستانش دانسته (اولین داستانک در فهرست زیر). به احترام ایشان، از تعدادی نویسنده ی صاحب نام دیگر (عمدتاً در حوزه ی داستان علمی - تخیّلی و ژانر ترس و وحشت) خواسته اند داستانک هایی شش کلمه ای بنویسند. آنها هم اجابت کرده و نوشته اند. فهرست...
-
تردید
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1388 00:05
مرد کنار تخت ایستاد. تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن. نمیدانست به زن شلیک کند یا به کودکی که شبیه هیچ کس نبود. کمی مکث کرد و اسلحه را جلوی صورت زن گرفت. نزدیکی های صبح، صدای آژیر امبولانس حامل جنازه مرد، محله را بیدار کرد.
-
به هر حال، من در خدمتم
سهشنبه 7 مهرماه سال 1388 09:23
بعد از شنیدن «بفرمایید!»، در را باز کردم و با اعتماد به نفس تمام رفتم تو. خوش و بشی که کردیم، اولین سؤال استاد این بود، با لبخند: «خب، بالأخره تصمیمتو گرفتی؟ که دیگه انشاءالله کار رو ببریم تو مرحله ی چاپ.» ـــ بله، استاد. ـــ خب؟ آب دهانم را قورت دادم و با اینکه قبلش با خودم کلّی تمرین کرده بودم، با صدایی ضعیف و بریده...
-
خواب و خستگی
شنبه 4 مهرماه سال 1388 02:39
در اداره از خستگی داشت خوابم می برد که مدیر من را از دور دید و نتوانستم بخوابم. وقتی به خانه رسیدم خستگیم بیشتر شده بود و دلخوش خواب بودم که فهمیدم پایه ی تختم در رفته است . کمی طول کشید تا درستش کنم و خسته تر شدم. می خواستم بخوابم که تلفن زنگ زد و خبر اخراجم را شنیدم، از دنیا خسته شدم، مدتی این خبر در ذهنم تاب خورد و...
-
حکم
جمعه 3 مهرماه سال 1388 21:32
بالاخره دزد را پیدا کردند و دربرابر شاه نشاندند. شاه روی تخت نشسته خوشحال و مغرور از شاه بودنش به دزد خیره بود. او هم مظلومانه منتظر دستور شاه بود. شاهنشاه حکم مجازات را نوشت و داد تا وزیر اجرا نماید. وزیر دزد را از اتاق بیرون برد؛ پشت دیوار دستی به گونه های دخترک کشید و آرام لبانش را بوسیدو گفت: "حالاجیغ...
-
تمام می شویم
جمعه 3 مهرماه سال 1388 01:33
«مردی می گفت : خداحافظی شاید غمگین ترین شعر جهان باشد" ما نخواندیمش اما غمگین ترین شاعران جهان هستیم!» گفت:وقت سرمایه ی گرانیست حرامش نکن. گفتم: بی تو حرام می شود! شنید و اما رفت! بی خداحافظی رفت. بی خداحافظی بدرقه اش کردم. حالا اما در حسرت آن وقت به هرکه می رسم خداحافظی می کنم!!! پ.ن: این نوشته را جدی بگیرید :...
-
مراء*
جمعه 3 مهرماه سال 1388 00:32
جواب داشتم برای دادن، می دانستم پاسخم درست است و منطقی هر چند از قانع شدن او مطمئن نبودم . می خواستم دهان باز کنم و با تمام وجود پاسخم را در گوشش فریاد بزنم ، اما چیزی انگار جلویم را می گرفت. مثل فرشته ای بود که در گوشم نجوا می کرد : *هیچ بنده ای حقیقت ایمان را کامل درک نمی کند مگر اینکه مراء را رها سازد اگر چه حق با...
-
درباره داستانک
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 16:30
این مطلب از وبلاگ داستانگو نقل شده. مطلب مفیدی است. حتما بخوانید. نویسنده: خسرو نخعی داستان برقآسا داستان چندخطی، داستان خیلی کوتاه، دقیقهای یا برقآسا، شکل کوتاهی از داستانگویی است که بهسرعت توانسته ... داستان چندخطی، داستان خیلی کوتاه، دقیقهای یا برقآسا، شکل کوتاهی از داستانگویی است که بهسرعت توانسته خودش را...
-
روز نخست
یکشنبه 29 شهریورماه سال 1388 19:06
آدم به اطراف نگاهی انداخت. حوّا را دید که از دور می آمد ... سلانه سلانه دست ها را گذاشت پشت و به سمت حوّا رفت . « میدانی آدم ؟ اینجا اصلا چیز جالبی ندارد . دلم میگیرد » آدم لبخند زد و مشتش را سمت حوّا گرفت «بیا عزیزم . اینها را برای تو جمع کردم » و سنگریزه ها را توی مشت حوّا ریخت . دوتایی به غروب افتاب خیره شدند و آدم...
-
تکرار (۳)
پنجشنبه 26 شهریورماه سال 1388 13:34
- داشتی به چی فکر میکردی؟ زن آه کشید: داشتم به زمین فکر میکردم. - ولی اون جا ما خیلی اذیت شدیم. یادت که نرفته؟ زن به آسمان نگاه کرد: در عوض چیزی داشتیم که مال خودمون بود. - اشتباه نکن. من و تو هیچی از خودمون نداشتیم. زن دست در نهر عسل کرد. به نقطه ایی خیره شد: چرا داشتیم. - چی داشتیم؟ زن کمی از عسل را چشید و گفت:...
-
با معرفت
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1388 23:37
تازیانه های شرمندگی بر روی صورتم خراش می اندازد و دست های معرفتش! زخم هایم را التیام می بخشد . از روی غرورم عبور می کنم .......... و به رحمتش می رسم رحمتش را سر می کشم و بی وفاییم دوباره سرازیر می شود ! با یک بغل لطف و مهربانیش، به او پشت می کنم سینه سپر کرده، وسر بالا گرفته ! به سوی خیال هایم می دوم .......به سوی...
-
راه رستگاری
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1388 13:57
اسکیمو: اگر من چیزی درباره گناهان و خدا ندانم آیا باز هم به جهنم میروم؟ کشیش: نه، اگر ندانی نمیروی. اسکیمو: پس چرا میخواهی این ها را به من بگویی؟ پاورقی این نوشته را از لابلای یک صفحه وب پیدا کردم. البته منبع نوشته معرفی نشده بود. به نظرم یک داستانک خوب آمد. عنوانش را خودم انتخاب کردم. لطفا اگر منبع اصلی نوشته را...
-
آروم باشین، خانوم
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1388 10:19
ـــ آقا نگه دارین، من پیاده می شم. بی شعور عوضی. ـــ ـــ آقای محترم، گفتم نیگر دارین، من پیاده می شم. ـــ خانم، می بینین که، وسط اتوبانیم؛ نمی شه نیگر داشت. ـــ آشغال عوضی، بکش دستتو! ـــ خانم، مشکلی پیش اومده؟ ـــ این آقا مریضن! کثافت، گفتم بکش دستتو! ـــ حرف دهنتو بفهم! ـــ آروم باشین خانم. به ایشون نمی آد اونجور...
-
تکرار (۲)
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1388 15:14
هابیل فربه ترین گوسفند را برای قربانی برد. قابیل مرغوب ترین گندم را برد. خداوند قربانی ی هر دو را پذیرفت. او این بار انسان را از آب،باد،خاک،آتش و کمی موم عسل آفریده بود. داستانکهای مرتبط: تکرار (۱) تکرار (۳)
-
صدا
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1388 09:12
تند و تند سوپ را با قاشق میچپاند توی دهانش و هورت میکشید، آخرش هم آروغ بلندی زد. دلخور گفتم: « دیگه صبرم تمام شد.» دستش را گرفتم و از خانه انداختمش بیرون. سر و صدای شبانهٔ کامیونهایی که مواد ساختمانی را کنار آپارتمان در دست ساز مجاورمان پیاده میکردند خواب راحت را تا دم دمای طلوع آفتاب از من گرفت. صبح با یک دسته گل...
-
تکرار(۱)
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 17:49
زن به پرنده نگاه کرد که به جوجههایش غذا میداد. آهی کشید: چی میشد اگه یه بچه داشتیم. مرد گفت: اگه بخوای از میوهی ممنوعه میخورم. زن دست در نهر عسل فرو برد. همراه با جریان آن را تکان داد و گفت: نه.نه،همان یک بار کافی بود. داستانکهای مرتبط: تکرار (۲) تکرار (۳)
-
شهر عمودی
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 13:50
روی کانال یک کولر با برگ های کاج، اشیانه ساخت. به درخت نزدیک و از گربه دور ... هر روز دم غروب گربه ی لاغر سفید را روی پشت بام روبرویی میدید و به هم خیره میشدند از گربه بیشتر از هرچیز دیگری میترسید. گربه دستش به او و جوجه ها نرسید اما یک مرد، شیرینی پرواز اولین جوچه را نادیده گرفت و دست یک کارگرساختمانی، رگ ِزندگی را...
-
بی کرانه
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1388 22:42
مسیحی می نمود. فهمیده بود مسلمان هستم و شیعه. جلو آمد و گفت: می خواهم علی را در یک جمله تعریف کنی. یک جمله از جرج جُرداق مسیحی به ذهنم رسید:" علی آن اقیانوس بی کرانیست که قطره اشک یتیمی طوفانیش می کند" احساس کردم زیر لب چیزی می گوید مثل: اشهد ان... ...اما نه! سرش را به زیر انداخت و رفت.شا نه هایش اما تکان می...
-
سؤال و جواب
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1388 09:45
ـــ بابایی، مامان می گه نماز می خونین یا سفره بندازیم؟ ـــ ... و آل محمّد. باباجون، وضو گرفتم. تا سفره رو بندازین، بابایی هم اومده. برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید --> برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید -->
-
منطق ِ بی منطق
شنبه 14 شهریورماه سال 1388 18:01
حرف هایم که تمام شد، لبخند موفقیت امیزی زد ـ میدانستم که با این موضوع کنار میایی.تو از اول هم دختر منطقی و معقولی بودی! سرم را بوسید و چیزی را کف دستم گذاشت و بی هیچ حرفی رفت مشتم را باز کردم، قلبم ایستاد به تماشا، من صاحب دو حلقه شدم !
-
تفنگ چخوف
شنبه 14 شهریورماه سال 1388 07:05
One must not put a loaded rifle on the stage if no one is thinking of firing it . Anton Chekhov, letter to Aleksandr Semenovich Lazarev (pseudonym of A. S. Gruzinsky), 1 November 1899 امسال در کنار تحصیل در دانشگاه خودم، برای گذران راحت تر زندگی، در هر نیمسال دو کلاس تدریس هم از دانشکده ی MacEwan گرفته ام که از هشتم...
-
آنی
جمعه 13 شهریورماه سال 1388 23:45
آنی که ضعیف بود تصمیم گرفت آنی که قدرت داشت مغرور شد .... آنی که ضعیف بود عزت یافت آنی که قدرت داشت ذلت!
-
سبزه
جمعه 13 شهریورماه سال 1388 17:32
«ای خدا پس کی این سبزه ها قد می کشند؟ » دخترک هر روز صبح سبزه را اندازه میگرفت و پیچ و تابش می داد تا ببیند به اندازه ی گره زدن قدکشیده یا نه !
-
اندر عشق و عاشقی (۳)
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 11:22
ـــ تو عوض شدی! چطور تو شیش ماه نامزدی مون از این ایرادای بنی اسرائیلی نمی گرفتی! اون موقع عاشّقم بودی، ها؟ ـــ من همون موقع هم با این مسأله مشکل داشتم. اه! انقدر منو سؤال پیچ نکن! ـــ پس واسه چی هیچی نمی گفتی؟ ها؟ ـــ موقعیّتش پیش نیومده بود. ـــ ای بزنه به اون کمر دروغگوت! ای خدا داد! من با خواهرزاده ی محرم خودمم...