-
3 صاد...!
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 18:17
هفت سین کامل بود اما 3 صاد نبود...
-
دستفروش
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 13:32
چند تا پسر جوان دورش را گرفته بودند . معلوم نبود چه می گفتند وچرا میخندیدند. اما معلوم بود پسر دستفروش را سرکار گذاشتند. طاقت نیاورد و گفت: چیکارش دارید بیچاره رو؟ یکی از جوان ها گفت به تو چه ، یکی دیگه گفت ولش کن و رفتند. به پسر دستفروش گفت نگذار دست به سرت کنند. پسر گفت بزار دست به سرم کنند اما بخرند...
-
اضطراب امتحان
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 23:54
خیلی اضطراب داشت. درمانده بود. همیشه موقع امتحان این جوری بود. به دست همه نگاه می کرد. نگران بود. آخر از همه هم از جلسه امتحان بیرون آمد. امتحان تمام شده بود اما معلم هنوزهم نگران بود.
-
مامور
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 16:20
باد را دوست داشت چون لباس پاره اش که تکان می خورد کلاغها می پریدند. بد نبود. مامور بود. خیلی وقتها هم که پیرمرد نبود حتی می گذاشت روی شانه اش بنشینند. این خیانت نبود. دانه ها هم می دانستند مترسک دلسوز است...
-
ترس
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 21:38
همیشه دوست داشت تونل وحشت را امتحان کند. امتحان کرد؛راست میگفتند ترسناک است. حتی با اینکه چشم هایش را بسته بود...
-
فرار از تکرار
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 23:20
گفت این دفعه هر کاری اون پسر بیکاره کرد منم می کنم .دوست داشت یک روز هم که شده مثل آدمهای روشنفکر نباشد. مثل هر روز از چهار ره رد شد. اما پسر الاف آنجا نبود. کمی جلوتر ، بله خودش بود ، همان پسر ، که یک کتاب جیبی می خواند...
-
چشم به راه
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 23:18
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد. درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود. - مژده بدهید : یک پسر کاکل زری! حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد. - - پسرم اومده؟ - - « نه ، داداش نیست ، پرستاره » دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.
-
دروغ
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 14:21
مرد جوان سعی می کرد نگرانی خود را از دختر پنهان کند. دختر ی که تازه با او آشنا شده بود دانشجوی دکتری بود. مرد هم برای این که کم نیاورد گفته بود دانشجوی مهندسی برق است. در حالی که نبود. اصلا دانشجو نبود. دلش می خواست همه چیز را به دختر بگوید اما نمی توانست. یعنی جرات نداشت. حالا هردو روی نیمکت نشسته بودند.دختر به پایین...
-
اعتیاد
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 14:19
1 - زن پشت در ایستاد و تا مرد در را وا کرد با یک ضربه ی میله او را کشت.دیگر از اعتیاد مرد خسته شده بود. احساس عجیبی داشت. خم شد و کاغذی که از دست مرد افتاده بود را گرفت. « با در دست داشتن مدارک شناسایی راس ساعت 12 در کلینیک باشید. کلینیک ترک اعتیاد... »
-
داستانک چیست؟ ( عناصر یک داستانک)
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 14:04
سلام دوستان متنی که در ادمه میاد برداشت های من نسبت به داستانکه. اگر نظر خودتون رو راجع به داستانک بیان کنید و اشتباهاتم رو بهم بگین ممنون می شم. «هیچ چیزی در زندگی نباید متوقف کننده باشد و هنر اگر تغییر نکند، محکوم به فساد است 1 » تعاریف از دشوارترین موضوعات علوم انسانی اند.اگرچه نگارنده بر این عقیده است تعاریف (در...
-
خشکشویی
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 13:50
یک لباس با طرح هری پاتر؛ بر اندازش کرد ، اندازه ی خودش بود. کسی نبود. آن را پوشید خودش را در آینه برانداز کرد و لبخند زد. فقط چند ثانیه و بعد لباس را از تنش کند.پسرک تمام لباس ها را در ماشین لباسشویی انداخت و با خود فکر کرد خشکشویی عجب جای خوبی برای کار است !
-
شرمندگی
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 17:08
پدر که آمد هنوز بیدار بود. زیر چشمی دید دست پدر خالی است. چشمانش را بست.
-
زندگی
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 17:05
مرد تمام قرص ها را می خورد. آنقدری خورد که مطمئنا زنده نماند. چند دقیقه تا مردنش مانده یادش می آید خاطره ها شادی ها غم ها دلتنگی حسرت ها زندگی دیگر دیر شده بود...
-
کلیه
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 17:01
دکتر به زن گفت : شما به کلیه نیاز دارید و در حال حاضر تنها گروه خونی موافق، گروه خونی همسرتان است. مرد بعد از این که شنید گفت : من این کار را انجام نمی دهم. - اما بابا ما پولی برای خریدن کلیه نداریم. یعنی نمی خوای یکی از کلیه هاتو به مامان بدی؟ مرد چطور می توانست بگوید که یکی از کلیه هایش را چند سال پیش فروخته است ...
-
آدم برفی
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1388 09:56
بچه ها آدم برفی را ساختند و به خانه رفتند.خیابان ماند و آدمک و پسر خانه به دوش. به آدم برفی نزدیک شد . - چرا اینجایی؟ - تو هم خونه نداری؟ چرا حرف نمی زنی؟ سردته؟ بیا ؛ این کلاه مال تو ، من عادت دارم...
-
خدایا!
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 09:59
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا ... دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، تو چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگویم مشقهایت را تمیز بنویس و دفترت را سیاه و پاره نکن ؟...
-
فقر
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 16:20
فقر بهتر از هر رژیم غذایی اندامم را متناسب کرد!
-
نویسنده
چهارشنبه 30 دیماه سال 1388 14:40
وقتی کتابش چاپ شد،دیگر آرزویی نداشت جز مرگ. ان همه به خاطر فروش بیشتر، شهرت و محبوبیت ابدی!
-
خودکشی
پنجشنبه 24 دیماه سال 1388 15:25
-- اون بنده خدا رو واسه چی کشتین ؟ * مجرم بود -- جرمش چی بود ؟ * خود کشی ---------------------------- هپلی
-
علت مرگ
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 13:07
مادر قبل دیدن یک زن توی رختخوابش، با نگاهی به جسد پدر و کارد توی دست من از وحشت مرد!
-
بارگزاری
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 02:04
پروردگارش او را وادار کرد به خودکشی... دانلود منیجر ورژن بالاتر خودش را دانلود می کرد.
-
بهانه؟
چهارشنبه 2 دیماه سال 1388 21:59
از فرط سوژه، داستانم نمی آید. ایران، 2 دیماه 88
-
هبوط
دوشنبه 23 آذرماه سال 1388 22:28
اتوبوس خواب آلود تجربه بی وزنی را در عمق جاده بهمراه داشت .
-
ترس از تنهایی
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 00:29
من و مادر سال ها نگران مرگ او و تنهایی من بودیم. آخر هم تنها شدم ، با ازدواج او یکسال بعد از مرگ من !
-
خود ارضایی
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1388 21:30
محشر بود، رفت بالای یک بلندی و بدون اینکه جلب توجه کند، خودش را پرت کرد...مغزش پخش زمین شد و مرد.خودکشی کرد... من یک نویسنده ترسویم که شهوت مرگم را فقط می توانم با همین چند کلمه ارضا کنم...
-
رقص با صنوبرها
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 18:56
کتابش نایاب شده بود. گفت همین یکی مال خودم را میدهم به تو. صفحه اولش چیزی نوشت. صفحهای را باز کرد. صفحه سفید بود. مثل برف. سه چهار خط و نیمخطِ پایین صفحه انگار ردپای گربه توی برف بود. خواند: صنوبر ایستاده است با دستانی گشوده باد صدایم می کند با باد در برگ های صنوبر می رقصم صنوبر ا در آغوش می کشم باران … صدایش میان...
-
دزد
شنبه 16 آبانماه سال 1388 15:57
عشق، خانواده و آینده را روی زمین گذاشت و از دیوار بالا رفت.
-
همه با هم [3داستان]
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 22:20
هم ه با هم رفتند . آبروی ما و پسر من و دختر تو . * هم ه با هم شکستند.سکوت شب و تیر چراغ برق و شیشه ماشین و کله پسر مشهدی و بغض مادر پسرک. * همه یک هو پاره شد. نامه من و چرت پدر تو و رشته دوستی ما.
-
کلاس فلسفه
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 01:09
استاد : فیلسوفان ٬ معرفت را «باور صادق موجه» تعریف میکنند . افلاطون گفت و گوی سقراط و تئوتتوس را درباره معرفت چنین نقل میکند شاگرد : استاد ٬ اجازه هست ! میخوام برم دستشویی ------------------------ www.dastanak.ir
-
آشتی
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 21:51
بالاخره بعد از مدتها ترس و دودلی، همین دیروز رفتم سراغش. اگر نمی رفتم، حرف ته گلوم دیوانه ام می کرد. شاید هم کرده بود. شوخی نیست؛ حرف یک عمر است. تمام جسارتم را یکجا جمع کردم و راست تو چشمهاش زل زدم و: «تف! بعد چهل سال خوندن و نوشتن، هیچ پخی نشدی! بدت نیاد ها، ولی هنوزم که هنوزه ول معطلی. من ِ خرم آواره ی خودت کردی!»...