-
یک داستان از منوچهر احترامی
دوشنبه 5 مردادماه سال 1388 16:07
مارها قورباغهها را میخوردند و قورباغهها غمگین بودند قورباغهها به لکلکها شکایت کردند لکلکها مارها را خوردند و قورباغهها شادمان شدند لکلکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها قورباغهها دچار اختلاف دیدگاه شدند عدهای از آنها با لکلکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند مارها...
-
نگهبان
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 20:55
و با صدای تیر همه بیرون ریختند . صدا از طرف اسلحه خانه بود و از تفنگ نگهبان آن که حالا دیگر چیزی از صورتش باقی نیست ، آنقدر که اولین سربازی که دوید تا بگوید آمبولانس حرفش تمام نشده زرتی توی صورت پاس بخش بالا اورد. دیگر توی خاموشی و قرق پادگان همه از همه جا آمدند تا ببینند چطور نگهبان اسلحه خانه خودش را به آن روز...
-
بهترین
شنبه 20 تیرماه سال 1388 12:58
کمترین:«ما بهتریم، و بهترین خواهیم شد». بیشترین:«ما کهتریم،می خواهیم بهترین باشیم». ... کمترین:«کهترین را پایمال کنید! بنگ،بنگ...». بیشترین:«نزن،ن ز...ن!تو بهترینی... ».
-
حراج سبز
جمعه 19 تیرماه سال 1388 15:22
از اون آدمایی بود که میشه بهشون بگی بیغ یا آخر بیغ. جز انبار زغالی که توش کار میکرد و اتاقی که اجاره کرده بود نه جایی را تو تهرون بلد بود نه حتی میدونست تو چه سال و ماهی، و روز و روزگاری زندگی میکنه. یکی از غروبا که بر میگشت خونهش، تو یکی از کوچههای نزدیک میدون شوش چشش خورد به دستفروشی که لباسهای جورواجوری را...
-
خیابان
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 19:56
مرد زنش را گم کرده بود و حالا در خیابان به دنبالش می گشت . قدم هایش را تندکرد.لحظه ای ایستاد و دستش را بر شانه ی زنی گذاشت .جا خورده بود مرد. زن هم. - نمی دانستم زیباییت تا به این حد است. چیزی نگفت زن . بازوهای همدیگر را گرفتند و در شلوغی خیابان فرو رفتند.لحظه ای بعد مردی به دنبال زنش در جمعیت گم شد.
-
خوش نشین
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1388 07:37
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 پیرمرد باغبان زیر درختی نشسته است و مشغول استراحت. با تکیه بر درخت، دستانش را به بیلی که در دست دارد سپرده است و میل به کارکردن ندارد. رهگذری گفت:«مش حسن پاشو کارکن،بی حوصلگی را بگذار کنار ! ».به آرامی و جدی جواب داد:«جان خیلی خوش نشین است،اگر...
-
غارغار
سهشنبه 2 تیرماه سال 1388 10:08
یکی بود یکی نبود یه آقاهه با یه کلاغه تصادف کرد. با خودش فکر کرد بد نیست کلاغه را برداره و پر از کاه کنه و بذاره تو سالن پذیراییاش. پیاده شد و کلاغه را که لنگان لنگان دور میشد گرفت. اما ناگهان صدها کلاغ از زمین و آسمان ریختند دور و برش و شروع کردند به غار غار کردن و الله اکبر گفتن . آقاهه ـ رنگ پریده ـ کلاغه را ول...
-
خرده داستان
سهشنبه 19 خردادماه سال 1388 00:15
تو چی می خواهی؟ ـ تو چی می خواهی؟ یک،فریاد زد: من یه عالمه صفر می خوام که یه گوشه بشینم و یکی یکی اونارو جلوم بچینم. صفر مدتی فکر کرد و جواب داد:ولی من فقط یه دونه یک می خوام که اونو،پشت سرم بذارم. زبان زن روی صندلی پارک کنار مرد نشست.به ساعت نگاه کرد. مرد نفس راحتی کشید.زن کمی خود را جمع و جور کرد. سر پایین...
-
پایان راه
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 16:01
با اینکه نود و اندی از عمرش می گذره ولی انگار بچه است.بچه که بود هیچی نمی دونست،کربلایی یوسف خدابیامرز می گفت اون زمان پدرش سعی کرد همه چیز یادش بده که حالا از قرار معلوم همچین موفق هم نبوده.نتیجه هاش میگن:«پیره مرد پاک پاک خله»،اما پسر کوچیکش میگه آدم خل که نوه نتیجه نداره.تازه، ندیده هاش هم هر روز از سر و کولش بالا...
-
انگشتر الماس
شنبه 9 خردادماه سال 1388 07:56
در یک مهمانی حضور دارد.در نظرش مراسم باشکوهی است.به لباس های مهمانان نگاه می کند؛بسیار زیبا شده اند.خطاب به دوستش سیمین:«چه انگشتر زیبایی داری». سیمین:«الماس اصل است». انگشتر سیمین را در دستان خود امتحان می کند.انگشتر الماس در دستان سفید و جوان دخترک، زیبایی او را دو چندان کرده است.آرزو می کند روزی لنگه ی آن را بخرد....
-
میم عین
شنبه 9 خردادماه سال 1388 00:25
میم عین گفت - فلانی شاعر خوبی نیست . گفتم -مگه تو هم می دونی شعر چیه ؟ فردا رفتم کلاس شعر میم عین .
-
کنسرت
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 15:21
بیرون سالن کنسرت ازدحام زیادی دیده میشد. مردم از صبح زود جمع شده بودند تا بعد از سالها هنرنمایی بزرگترین نوازنده کشورشان را از نزدیک ببیند. اتوموبیلهای گران قیمت پشت سر هم در مقابل سالن توقف میکردند، مردها شیکپوش و زنهای آراسته از آنها پیاده میشدند. هر لحظه بر تعداد جمعیت مشتاق افزوده میشد. ویولون نواز...
-
دار
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1388 05:09
طناب آویزان را پشت سرش انداخت .سرم را بالا برد . - زندگیات دست منه . نمیخوام جوونیت ببری زیر خاک . - خودت هم میدونی کار من نبوده . تو فقط می خوای عقدهی اینکه بابا پوزتُ مالوند به خاک رو خالی کنی . - دو دقیقهی دیگه توی آسمون ّآویزونت میکنن . طناب دار را تکان داد .نیشخند زد . -زندگیت بند ِ یک رکوع و سجود . پشت...
-
خدا
شنبه 29 فروردینماه سال 1388 18:57
روی کاغذ نوشت: خدایا چی از جون من می خوای، همین الان همش مال تو طناب دار و دور گردنش انداخت و ... تو داستانا اومده اون سال ها بین زمین و هوا دست و پا می زد. - : پدر بزرگ بعدش بعدش چی شد؟ -: دخترم خدا داستان خدا شدنشو هیچ وقت واسه کسی کامل تعریف نکرد.
-
ترانسفورماتور
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1388 02:43
سیم پیچ اولیه وقتی جریانی را در سیم پیچ ثانویه القا کرد، چشمکی به او زدو گفت: "سعی کن عادت نکنی ما هیچ وقت به هم نمی رسیم". -------------------------------------------------------------------------- پی نوشت: هفته ی دیگه امتحان ماشین 2 دارم.هیچی بلد نیستم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 فروردینماه سال 1388 23:44
سرش را از روی بالش بلند کرد و هق هق را شروع کرد، زن دستش را روی شانه اش گذاشت: چی شده مرد چرا گریه می کنی؟ خواب دیدی؟ مرد:به خدا نمی خواستم، اصلا دست من نبود. پتو را روی خودش کشید:خیانت کردم...
-
شاگرد یاغی
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1388 18:14
گوش تا گوش سالن، خرگوشهای معترض به حقوق حیوانی دیده میشدند. روی سن، خرگوش بزرگ پنجههای خشمگینش را داخل کلاه چرخاند تا چیزی را بیابد. نیافت. با عصبانیت کلاه را روی میز کوبید. دوباره آن را برداشت. پیرمرد ریزجثهای از داخل کلاه، نالهکنان روی میز افتاد. به زحمت ایستاد. کت بلند مشکیرنگ براقی که پیش از آن لباس رسمی...
-
همایش
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1388 13:23
نویسندگان داستانک به همایشی در کشوری خارجی دعوت شدند. کیف و ساکشان را در اتاق مجلّلی در طبقهٔ هفتاد و پنجم هتل گذاشتند. پس از برگشت از همایش طولانی و خسته کننده دیدند تمام آسانسور ها خرابند و تنها راه رسیدن به اتاقشان، بالا رفتن از پله هاست . قرار شد در طول راه به ترتیب داستانکی بگویند. به طبقه هفتاد و چهارم که رسیدند...
-
کودک فلسطینی
سهشنبه 11 فروردینماه سال 1388 20:52
ازش پرسیدم هفت سین یعنی چی؟؟ گفت: - سنگ - سنگر - سپاه یلغارگر - سفره خالی - سینه های پردرد - سرهای خونین - سپرهای بی دفاع
-
کیف
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 22:31
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 غروب که بر می گشت خانه، از اتوبوس که پیاده شد، کیف قهوه ای رنگ جیبی کهنه ای را یافت که کنار جدول خیابان افتاده بود. کسی آن دور و بر نبود. ده چک پنجاهی، آینهٔ جیبی رنگ و رو رفتهای، کارت شناسایی، کارت عضویت کتابخانه، چند عکس سه در چهار مربوط به...
-
یک
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1387 23:39
فقط یک انار توی یخچال بود .هم من دلم می خواست بخورمش .هم او . گندید . ** پیرامون ویژگی های فکر اولیه در بخش نظرات
-
ماهی بزرگ - روایت اول
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1387 15:07
یاد حرف پدربزرگش افتاد:«رودخونه ماهی پرورش میده، دریا نهنگ». همین حرف باعث شده بود که مزرعه پدریاش را رها کند و به شهر بیاید. کمک راننده فریاد زد: «داریم حرکت میکنیم کسی جانمونه». پک آخر را به سیگارش زد و ته سیگارش را زیر پا له کرد. به سرعت سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست. نگاهی به ساک کهنهاش انداخت. حاصل ۲۰ سال...
-
جبر
شنبه 10 اسفندماه سال 1387 16:48
مستر پوآرو بعد از آن که توانست پی ببرد قاتل این جنایات کیست، رفت و گوشه ای نشست. از جیب کتش سیگار برگی در آورد و شروع به کشیدن کرد. معادلاتش همگی درست بود... چگونه ممکن بود؟ قاتل همه ی قتل ها خودش بود. سرش را همراه با حرکت دود سیگار رو به آسمان بلند کرد و گیج و گنگ به خدایش نگریست. فیلم نامه نویس هم در حالی که نیشش تا...
-
قول
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1387 00:37
مرد گفت: قول بده قول بده زود تر از من نمیری... خانومیش گفت: قول می دم، ولی... -: ولی چی -: تو هم باید قول بدی اون جا شیطونی نکنی و به حوریا نیگا هم نکنی تا من بیام...
-
سه تا پاکت
پنجشنبه 17 بهمنماه سال 1387 19:30
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 بابام در حالی که سرفه می کرد داد زد: من رفتم نون بگیرم. پریدم تو اتاقش، ده دقیقه وقت داشتم، نه رو میزش بود، نه توی کمد، نه کنار تلفن، نه تو قفسهٔ کتابا، نه زیر تخت، نه کنار تلویزیون، نه تو جیب لباساش، نه کنار پنجره. خسته شدم و لبهٔ تخت که نشستم دیدمشون، زیر بالشش...
-
مرگ اجباری
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 11:51
پسرم ٬ وقتی من مُردم ٬ یه مراسم آبرومندانه و گرون میگیرین ها ٬ زیر ۳۰ تومن نباشه ٬ سوم و هفتم برو با رستوران نایب حرف بزن رزور کن ٬ مسجد هم خودت میدونی کجا باشه ٬ حجره خانوادگی هم تو بهشت زهرا دادم دیوار و کف رو سنگ گرانیت کنن . حواست کجاس ؟ با تو بودما ** اه ه ه ه ٬ باز شروع کرد ٬ بزار سریالمو نگاه کنم ٬ هر روز شدی...
-
...
دوشنبه 30 دیماه سال 1387 09:36
* ببین آقای محترم ٬ ما توی این مغازه فقط تولیدات خودمونو میفروشیم . -- واسه تنوع بد نیستا ٬ جنس های مغازتون جور میشه ! * عزیزم ٬ این با اعتقادات ما جور در نمیاد٬ اون بالا رو سر در مغازه رو نگاه کن ٬ ( وبلاگ گروهی داستانک نویس های ایرانی ) نوشته از تولید به مصرف یعنی ما خودمون تولید میکنیم و بعد در اختیار شما میزاریم...
-
قهرمان
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 13:50
بابا چیزی نمی گوید .پسر بیقرار است . عصبانی است . نگاه می کند به بابا مثل نگاه شکارچی پی شکارش . میخواهد از بابا زهر چشم بگیرد . ولی میترسد . شاید زورش نرسد به بابا ، به بابای قهرمان ، قهرمان بوکس . لبش را میخورد . سرخ است . قلبش تندتند میزند . میخواهد حمله کند به بابا .انگار میجنگد برای بقاء . تحمل خماری را...
-
کلنگ
پنجشنبه 26 دیماه سال 1387 22:08
حوصله درس گوش دادن را نداشتم، سرم را روی نیمکت گذاشتم و به گذشته نه چندان دور برگشتم: زمانی که تازه وارد دانشگاه شده بودم ساختمان کلنگ خورده در حال تعمیر دفتر امور دانشجویی آن چنان توی ذوقم زد که شاید دیگر ساخت سلف جدید، مسجد، تربیت بدنی، تمام آشغال های جلوی خوابگاه و ... در طول این دو سه سال دیگر برایم اهمیتی نداشت....
-
آزادی
پنجشنبه 26 دیماه سال 1387 15:21
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 تو آزادی ! مرد ناباور است .صدای دوستاقبان مهربان است. - تو آزادی میتونی بری ،هر جا که دلت بخواد . مرد تکان میخورد. - یعنی که واقعا میتونم برم ؟ دوستاقبان لبخند میِزند . مرد تکیده است . ریشش بلند است .چشمانش گود نشسته است . - البته که میتونی بری ...تکون بخور ....