-
هان آهان
چهارشنبه 25 دیماه سال 1387 11:37
اه خسته شدم داستانکم نمیاد خوب من چیکار کنم به من چه اصلا مگه من داستانک نویسم . به جای داستانک نویسی یه وبلاگ درست میکنم از این ور اونور داستانک میارم آپ میکنم بهترین کار همینه دیگه انقدر به مغزم فشار نمیارم. آخی خیالم راحت شد اینم از داستانک و داستانک نویسی واقعا عجب مخی دارم من...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 دیماه سال 1387 00:26
مراقب داستانکاتون باشید... http://dastanak.blogsky.com/1387/07/ http://robosi.blogfa.com/post-151.aspx http://yekdastanak.blogfa.com/post-67.aspx http://blog.360.yahoo.com/blog-Fpkz_8A3erL_nZo39G_EAbM-?cq=1 http://forum.p30parsi.com/showthread.php?p=27344#post27344
-
سه تفنگدار
شنبه 21 دیماه سال 1387 14:31
تک تیر انداز با تفنگ دوربین دار خود در فاصله نسبتا مناسب سه تفنگدار را نشانه رفته بود. مدتی می گذشت که رفتارشان را تحت نظر گرفته بود. عجیب می نمودند. اولی: کاریزما و البته مهرش دومی: غرورش سومی: عشقش منتظر اسم رمز بود تا شلیک کند، باید کار را تمام می کرد. بنگ.. بنگ... بنگ... سه تفنگدار بالای سرش بودند. بی سیم غرق در...
-
روشنفکر ها
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 22:07
:حوصلم سر رفته اووووووم، خوب کمی کتاب بخون یا چیزی بنویس. :پیشنهاد ازین مزخرف تر نبود؟ راست می گفت فراموش کرده بودم روشنفکر ها هم گاهی حق دارند بچه شوند...
-
پشیمانی
سهشنبه 17 دیماه سال 1387 22:38
گفت : -آقا ، می دانم پایان اینجا مرگ است و چه سعادتی برتر از این ، اما می خواهم اجازه دهید تا برای آخرین بار اهلم را ببینم وتوشه ای برایشان گرد آورم .زود برخواهم گشت . رفت .زود برگشت .پایانش مرگ نبود ، پشیمانی بود . ** پ.ن:نشانی مرتبط: طرماح بن عدی کیست ؟ و پیشنهاد طرماح به امام حسین علیهالسلام . . متیل
-
شفاهی
شنبه 14 دیماه سال 1387 02:50
دختر گفت: شفاهی دارم، حالا چیکار کنیم؟ پسرک کمی فکر کرد: خوب به چیزای خوب فکر می کنیم که حواست پرت بشه. همون جا همون لحظه اونا عاشق شدن... پ.ن: شفاهی: خودمانیِه جیش
-
شش "یک خط " برای غزه
جمعه 13 دیماه سال 1387 00:41
* راه شیری چه خودنمایی می کند در آسمان غزه تاریک . ** گفت : چه خبر؟ گفت: فتح و حماس افتاده اند به جان هم و اسرائیل به جان ما . *** مرد گفت : می روم بیرون چیزی گیر بیاورم برای خوردن . هیچ وقت برنگشت . **** به بچه هایش قول داده بود فردا برایشان غذایی جدید بپزد . نیمه شب آرام برگ درختان را می چید . ***** وقتی آمد خانه...
-
افسانه ی یوسف و زلیخا
پنجشنبه 12 دیماه سال 1387 21:35
زلیخا در را بست ... یوسف بی حرکت ماند . زلیخا دلبری کرد ... یوسف به خدا پناه برد . زلیخا روی بُت را پوشاند ... یوسف از خدا شرم کرد . زلیخا ... یوسف به سمت در رفت . زلیخا خنجری برداشت و میان کتف های یوسف نشاند . و یوسف مجالی برای تعبیر خواب نیافت !
-
۳۰ هزارمین خواننده وبلاگ داستانک
سهشنبه 10 دیماه سال 1387 14:35
-
گـنــج
پنجشنبه 5 دیماه سال 1387 11:59
من ره صد ساله را یکشبه طی کردم. بدون درد و خونریزی، بدون لشکرکشی، بدون تمرین و ممارست، و حتی، بدون هیچگونه استعداد خدادادی، یکشبه، قیمت چند دیناری من، شد چند صد هزار دلار، وقتی که صاحبم، من را پرتاب کرد سمت رئیس جمهور.
-
تحفه آخرین دیدار
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 17:02
با قدم های استوار و همیشه آرام داخل سالن شد. همراه با همتای خود. همه منتظر او بودند... رفت سر جای خود و با صدای رسای خود آغاز کرد.. ...دوستان عزیز...!! ناگهان از جلو رویش صدای درآمد.. و کفشی حواله اش گردید. همراه با تحفه ی « ای سگ این تحفه الوداعی تو » با چابک دستی خود را کناره کرد که دومش هم آمد... آنرا هم رد کرد......
-
یلدا...
دوشنبه 2 دیماه سال 1387 19:05
دست ها رو جلوی دهانش برد و « ها ه » کرد ... امشب طولانی ترین شبی است که روی این کارتن ها می لرزد و می خوابد. با خود فکر کرد: وسط این سرمای لعنتی یک قاچ هندوانه ی خنک هم عجیب می چسبد !
-
تریاکی
یکشنبه 1 دیماه سال 1387 13:52
- برو به اوستا بگو این وافوری که واسه من ساختی سوراخش کوچیکه . -- برو به اربابت بگو ٬ سوراخش به اندازه ای هست که کل زندگیت از توش رد شه --------------------------------------------------- هپلی
-
نیمکت آخری
یکشنبه 1 دیماه سال 1387 00:59
روز اول دانشجوییم رفتم ته کلاس روی اون نیمکت آخری نشستم. استاد شروع کرد به درس دادن ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم چیزی سر در نمیارم. خیره بودم به گچ که یه دفعه خود گچ شدم تا شاید بفهمم استاد چی می گه. همین که استاد منو کشید رو تخته جیغم رفت هوا. اونم گرفت من دو نصف کردو یه نصفمو انداخت زیر پا خورد کرد. یه دفعه دیدم...
-
عشق
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1387 17:14
نیمه ی از شب گذشته بود و جاده هم خیلی تاریک بود. هوا هم بسیار سرد. باران هم باریده بود و راه گل آلود.. باد خنک سوزشی را در بدنش میدمید. دستهایش را محکم در بغل های خود فشرد و سرعتش را تیز تر کرد. بالآخره.. با هزار جان فشانی خود را به درش رساند. دستش را دراز کرد. تا زنگ را فشار دهد... هیولای را دید در تاریکی نزد...
-
دودنامه
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1387 00:02
در قبیله سرخپوستها دو تا دلداده زندگی میکردند به نامهای «نیمهءتاریکماه» و «زَهرهءشیر». هر وقت زهرهءشیر برای یک لقمه شکار به آنسوی رودخانه میرفت نیمهءتاریکماه با کلی دردسر آتش بزرگی درست میکرد و با دود به زهرهءشیر علامت میداد: یک حلقه دود یعنی سلام. دوتا یعنی دوستت دارم. سه تا یعنی دلم تنگ شده . . . پنجاه...
-
عوض شدن
چهارشنبه 27 آذرماه سال 1387 17:44
به خودش گفت از فردا یه آدم جدید میشم بعد بزرگ روی کاغذ نوشت ((من یه آدم جدید هستم)) . یه ماه گذشت چشمش افتاد به کاغذ خندش گرفت نوشته ی قبلی رو خط زد جاش نوشت. من هیچ وقت عوض نمیشم .
-
۱۶ آذر
چهارشنبه 27 آذرماه سال 1387 14:01
روی تخته نوشتم:«دیوارهای دانشگاه را بلندتر از دیوارهای زندان می سازند، حق دارند؛ نگهبانی از فکرها سخت تر از نگهبانی از جرم است.»* استاد که وارد کلاس شد، نگاهی به تخته انداخت و گفت:«هر کی اینو نوشته بیاد پاکش کنه» از ته کلاس بلند شدم و رفتم تخته را پاک کردم و دوباره نوشتم:«روز دانشجو گرامی باد!» شانه بالا انداخت و خودش...
-
مسیر(نئشه/خمار)
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 15:48
قصه قصه ی عجیبی بود... نرسیدن به پایان آرزو بود. آرزو نرسیدن به پایان بود. به قول خودش: "می خوام نباشه" قصه قصه ی عجیبی است... پایان آرزوست... آرزوست پایان... خودم می گویم: "می خواهم نباشم."
-
از صبح تا شب
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 12:34
از صبح تا ظهر دوید و داد و فریاد کرد و بازی کرد و همه را خنداند از ظهر تا شب دنبال حق خود دوید وحق دیگران را خورد و همه را گریاند شب ، بیکار شد و حساب کتاب کرد و وقتی کلی کم اورد، گریست زندگی اش به همین راحتی به پایان رسید .
-
لیست اعضا
شنبه 23 آذرماه سال 1387 13:02
لیست اعضای وبلاگ براساس تاریخ عضویت در ستون سمت چپ وبلاگ قرار داده شد. کلیه اسامی به صفحه شناسنامه(profile) اعضا لینک داده شده. در صورتی که تمایل دارید عنوان نام شما به صفحه دیگری لینک شود (مثلا صفحه وبلاگ شخصیتان) و یا عنوان شما در لیست تغییر کند در قسمت نظرات پیام بگذارید. شاد و سربلند باشید! داستانک هم بیشتر...
-
دل لرزان ابلیس
سهشنبه 19 آذرماه سال 1387 16:56
چه سخت است این مرد . این مرد مهربان .و چه محکم گام بر می دارد . بدون تردید . انگار هیچ تردیدی ندارد . می روم سراغش . - عزیز دلت را چه می کنی ؟ چگونه جوانت را می سپاری به تیغ ؟ سنگم می زند . هنوز دلش نلرزیده است . - خدای بی نیاز را چه حاجت به سر بریدن پسر نازنینت . ببین چشمانش چه شکوهی دارد . سنگم می زند . دست و پای...
-
توریست ِ سرباز
جمعه 15 آذرماه سال 1387 12:09
قصد دیدن سرزمین پدری کرد ... هیجان داشت و دلهره ... مادر همیشه از ایران میگفت و کنجکاوی اش را بر می انگیخت . هواپیما که فرود امد یک دنیا شادی وجودش را گرفت ، اما ... حتی فرصت سوار شدن به اولین تاکسی را نیافت . توی پادگان ، همه جوان هندی افسرده را می شناختند که در صدد گرفتن معافیت پزشکی و بازگشت به کشورش بود ...
-
رفتن
جمعه 15 آذرماه سال 1387 10:25
تصمیم گرفت برِه. از همه خداحافظی کرد. از دنیا رفت.
-
حادثه
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1387 20:03
گفتم: فقط یک بوسه لبخند زد. گفتم: لا اقل کمی با هم حرف بزنیم. شانه بالا انداخت و گفت: داستان هایت دارند بوی عاشقی می گیرند... پشت کرد، رفت و محو شدنش تا تمام شدن داستانک طول کشید.
-
گاو
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 02:23
مش حسین آقا، رفته بود از ده بالا چند تا کاغذ و قلم گرفته بود. گیر داده بود که ننه اقدس بهش حساب یاد بده، بهونشم این بود که خودش بره و شیر گاوها رو بفروشه. می گفت: اگر خودم بفروشم، دیگه نمی خواد به دلال ها پول اضافی بدم. نیمه های شب وقتی از خواب پا شدم، دیدم مش حسین آقا داره زیر لب یه چیزی زمزمه می کنه و می نویسه : صد...
-
شروع
شنبه 9 آذرماه سال 1387 10:57
سلام از اینکه من رو هم دعوت کردید تشکر می کنم . نمایشگاه الکامپ و عاشقی اولین نظر که دیدمش عاشقش شدم . همیشه می گفتم عشق با نگاه اول بی معنی اما حالا خودم گرفتار شده بود . با ۳ تا از دوستان رفتیم نمایشگاه الکامپ خیلی شلوغ بود یکی دو تا سالن رو گشتیم اومدیم سالن ۳۸ گشتیم و گشتیم تا رسیدیم به غرفه سونی همون جا بود که...
-
هنوز خدا هست .
جمعه 8 آذرماه سال 1387 22:27
مادر مریض شده بود . دارو نبود . مُرد . بابا رفته بود دنبال شیر خشک . نبود . برگشت. ترسیده بود پسرش بمیرد . * دخترش گریه نمی کرد . چشم باز نمی کرد و سینه های پرشیر راویه را نمی مکید .راویه گریه می کرد .گریه می کرد و پژمرده می شد .باید خو می کرد به تنهایی . هفته ای می شد از مردش خبر نبود . * بابا پسرش را داد راویه .تا...
-
خاله سوسکه
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 12:49
خاله سوسکه : ببینم ٬ من اگه زنت بشم و یه وقت دعوامون شد ٬ منو با چی میزنی ؟ آقا موشه : زدن دیگه قدیمی شد عزیزم ٬ با تویوتا کمری زیرت میکنم خاله سوسکه : ایش ش ش ش ٬ من میرم زنه قصاب میشم ٬ حداقل بنز داره ------------------------------------------------------------- هپلی
-
غریق
دوشنبه 4 آذرماه سال 1387 19:01
یک دست دیده میشد .. ملتمس برای بودن موج می امد و او را در خود میخواست... موج می کشید و زندگی می کشید صاحب ِ دست در کشاکشی سخت ، در اب بلعیده شد و یک مادر برای زندگی ماند ، با دسته ای گل ، برای دریا ...