-
کتاب داستانک در نمایشگاه الکامپ
یکشنبه 3 آذرماه سال 1387 11:22
گزیده ای از داستانک های این وبلاگ در قالب یک کتاب با عنوان داستانکها منتشر شده و در غرفه بلاگاسکای عرضه میشود. از دوستان داستانکنویس و همچنین دوستان داستانکننویس دعوت میکنیم از این غرفه دیدن کنند و کتاب خودشان را به رسم یادبود دریافت کنند. زمان شنبه ۲ آذر ۱۳۸۷ تا سهشنبه ۵ آذر ۱۳۸۷ از ساعت ۱۰صبح تا ۵ عصر مکان...
-
دخترانه ها
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 23:00
۱ بچه دومش هم دختر بود .یکی برگشت و گفت : - اشکال ندارد .دختر هم خوب است . گفت : هم خوب نه .خیلی خوب است . ۲ باز هم دختر زایید.اسمش را گذاشتند "ماه بس". ۳ باز هم دختر .همه گریه می کردندجز بابا که می خندید و شکر می کرد.
-
مصیبت
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1387 06:19
صندلی کنار دختر جوان خالی بود و او آمد درست همان جا نشست. هیچ وقت چنین موقعیتی برایش پیش نیامده بود؛ ضربان قلبش تند شده بود و احساس می کرد بدنش خیس عرق شده. مظلومانه نگاهش را پایین انداخته بود و جرأت نداشت به دختر جوان نگاه کند. لحظات به سختی می گذشت و او هر لحظه اضطرابش بیش تر می شد. می خواست با دختر جوان سر صحبت را...
-
آیا حرفهای هستیم؟
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 20:33
والله از شما داستانکخوانان و داستانکنویسان عزیز چه پنهان، مدتی است که داستانکمان نیامده. میخواهیم از این فراغت استفاده کنیم و کمی دربارهی داستانک صحبت کنیم. ضمن اینکه از اول هم یکی از هدفهای وبلاگ داستانک، همین بود. «نرگس» به بهانهای که تقریبا همه میدانیم نوشته بود: توی سینما، وقتی یه کارگردان بزرگ مثل...
-
مه
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 12:50
داشتم تو خیابون تنهایی راه میرفتم هوا یهو مه آلود شد و ترسیدم دیگه قدم بردارم واسه همین نشستم رو زمین تا مه بر طرف بشه وقتی مه از بین رفت دیدم بغل دستم یه خانم نشسته پرسیدم : شما ؟!! گفت : من همسرتم دیگه ٬ یادت رفت ؟
-
لحظه
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 03:32
روی نیمکتی در پارک نشسته بودم و به درخت و ریزش برگ های پاییزی اش، خش خش خورد شدنشان در زیر پای پیاده ها وتمام کلیشه های پاپیزی خیره بودم. از جلوی کلیشه هایم رد شد و کنارم نشست. به من خیره شد در حالی که هنوز من روبرویم را می نگریستم. ناگهان دستانم را گرفت و در میان دستانش قرار داد. برگشتم و نگاهش کردم، حال او بود که به...
-
نذر و برف
شنبه 18 آبانماه سال 1387 07:52
ترسیده بود .صدای سرفه ی خشک پسرش می آمد.همه ی چراغ ها خاموش بود.خواب دیده بود حیاط خانه شان پر است لیوان های رویی یخ و مردمی که می آیند و می روند و برف می بارید و همه جا سپید بود.گازشان قطع بود ولی عرق کرده بود.نفس نفس می زد و باز صدای سرفه ی خشک پسر دو ساله اش را می شنید.نگاه کرد به پسرکش .اشک آمد توی چشمانش. * می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1387 07:50
ناجی کبوتری که بالش زخمی شده ، بر بالای تیرک تلگراف می نشیند . این خبربه سرعت به تمام نقاط دنیا مخابره می شود . چند شاهین برای نجات اوداوطلب می شوند !
-
۱۱ آبان
شنبه 11 آبانماه سال 1387 04:53
تولد یک سالگی داستانک دات بلاگ اسکای مبارک!
-
همه به جز من !
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1387 17:54
نویسنده ی بزرگ ، در نوشته اش ا ز مردم خواست تا به استعداد ها و توانمندی های افراد توجه کنند و با رعایت ضوابط ،یکدیگر را یاری دهند و برای رسیدن به هدف هایشان ، یکدیگر را لگد مال نکنند تا هر کس بر حسب توانایی هایش به شهرت و محبوبیت و موفقیت برسد ... مغرورانه نوشته اش را یکبار دیگر خواند ،یک نوشته ی عالی و تاثیر گذار...
-
پیپ
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 20:50
پیپ را به گوشه ی دو لبش گذاشت و با مهارتی خاص پی درپی پک می زد. کودک در کنارش چمباتمه زد، زانو های کوچکش را با دو دست درآغوش کشید و خود را به پدر چسباند.این کار برایش لذت بخش بود. نمی دانست بوی توتون او را مست می کند یا گرمای پدر. مرد که تازه متوجه حضور او شده بود با نگاهش او را دور کرد، ولی کودک همچنان دود های پخش در...
-
غلط
دوشنبه 29 مهرماه سال 1387 09:46
آخر کلاس نشسته بود که احساس کرد حوصلش سر رفته، به دخترای کلاس نگاه کرد و اونی که قبلا هم زیاد به چشمش خورده بود انتخاب کرد و تصمیم گرفت عاشقش بشه! از فکر خودش خندش گرفت. حوصلش واقعا سر رفته بود، از کلاس زد بیرون. ناگهان دید اینگاری دختره هم اومده بیرونو داره نگاش میکنه؛ دلش ترسید، سریع رفت تو کلاسو رو نیمکت آخری نشست....
-
سیگار فروش
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 22:55
کنار خیابان ایستاد . پیاده شد . دست کرد توی جیب . سلام کرد . سیگارفروش سرش را بلند کرد . مشتری قدیمی اش بود . تخته های توی حلب شعله کشیدند . - احوال داش رضای عزیز . تو این سرما آتیش می چسبه . - به مرحمت شما . اما امان از روزگار . همیشه این جمله را به این مشتری اش می گفت . - داش رضا مثل همیشه یک ونستون عقابی . تنها...
-
برای وزیر(کردان)
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 16:05
از شطرنج بازی کردن لذت میبرد. با خودش بازی میکرد. و همیشه هم میباخت. بعد از تمام شدن بازی عصبانی میشد، به خودش قول میداد که دیگر بازی نکند. ولی لحظاتی بعد، دوباره شروع میکرد... دیروز وقتی دیدمش با خوشحالی تمام داشت برای دوستانش تعریف میکرد که چگونه توانسته بعد از این همه سال خودش را ببرد. میگفت: فریبش دادم. با...
-
عملیات
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 13:51
یه بار دیگه نقشه رو مرور کرد منتظر فرصت مناسب بود دیگه موقع عملی کردنش بود ! حرکت کرد و آروم آروم از بین چند تا مانع رد شد کسی نبود ٬ بالاخره رسید تا دستشو دراز کرد... -- اون سیب زمینی ها ماله شامه ٬ ناخنک نزن بچه عملیات لو رفته بود --------------------------------------- هپلی
-
زنگ
یکشنبه 21 مهرماه سال 1387 23:04
فصل مدرسه که میشد سر ظهر زنگ خانهاش را میزدیم و فرار میکردیم. گمان میکردیم که نمیفهمد مائیم. وقتی که مرد، شنیدیم که سالهاست ناشنواست.
-
مرد مرد.
جمعه 19 مهرماه سال 1387 19:11
دخترک همیشه به او میگفت تو مانند برادر نداشتهی من میمانی و تو را مانند یک برادر دوست دارم. خواهرانه نوازشش می کرد. آن روز که مرد فهمید دخترک عاشقش شدهاست و میخواهد به او پیشنهاد ازدواج بدهد از فرط غیرت مرد...
-
نا مادری
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1387 17:10
خالی از حسّ مادرانه ، منتظر امدن همسر شد . بچه ها که نبودند خانه سوت و کور بود. همسر برایش گل خرید . به شادی ِمادر بچه ها حسودی اش شد ، با عجله اشک ها را پاک کرد و گلدان را پر از اب ...
-
بدشانسی
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1387 11:45
ساعت 7:30 دخترم از سرویس مدرسه جاموند و خودم رسوندمش مدرسه ساعت 8:30 برگه توبیخ به دست پشت میز کارم نشستم و به لیوان چای کثیف دیروز نگاه میکنم ساعت 2 ظهر بعد از کلی گشنگی کشیدن وقتی میرم تو آشپزخانه متوجه میشم قرمه سبزی که امروز آوردم زیادی گرم شده و شاید بشه فقط چند قاشق ازش خورد چون تقریبا سوخته ساعت 5 بعدازظهر...
-
مجسمه
سهشنبه 16 مهرماه سال 1387 17:07
مجسمهساز از داربست پایین آمد. پادشاه به مجسمهء غولپیکرش خیره شد و با حیرت گفت: «آفرین استاد! شباهت بی وصفی با من دارد. فقط احساس میکنم بینیاش کمی از بینی من بزرگتر است.» اظهار نظر احمقانهء پادشاه فقط برای چند لحظه وقت مجسمهساز را میگرفت. بنابراین دوباره از داربست بالا رفت و تظاهر کرد که با چکش به قلم ضربه...
-
زرد
دوشنبه 15 مهرماه سال 1387 16:00
مداد رنگیها توی جعبه داشتند با هم حرف میزدند، مداد قرمز با غرور خاصی میگفت: من رنگ عشقم، رنگ گل رز، تمام عاشقا از من خوششون مییاد و منو انتخاب میکنن. مداد زرد از خجالت خودش رو به گوشهی جعبه کشید تا از تیرس نگاه بقیهی مدادها دور باشه، در همین وقت صاحب مدادها به سمت جعبه اومد، یه نگاه کوتاه به مدادها انداخت و...
-
گمشده
شنبه 13 مهرماه سال 1387 18:33
صدای شدید ترمز ، ارامش ِ خیابان را بر هم زد در خود پیچید و به گوشه ای افتاد ... اتومبیل با تردید ،از جا کنده شد ، به سمت فرار ... یک هفته بعد ، در روزنامه صبح ، کادر کوچکی کنار جدول کلمات متقاطع التماس میکرد : .... گمشده ....
-
کام
جمعه 12 مهرماه سال 1387 18:11
او را در دستانم فشردم. یاد آن غروب لعنتی افتادم. اولین باری که او را دیده بودم خیلی راحت توانسته بودم او را بدست آورم. بغض و کینه ی آن روز مرا برای انجام هر کاری نرم کرده بود. اولین کام را از او گرفته بودم، او نیز از این بابت سرخ شده بود. تمام شب را با هم صبح کردیم... به خودم آمدم. دیگر سرخی گونه هایش مرا جذب نمی...
-
غافلگیری
جمعه 12 مهرماه سال 1387 12:57
روزی که به استاد گفت: «غافلگیری عادتمه»، همکلاسیم زد به پهلوم و گفت: «هنوز غافلگیرت نکرده؟» حتی استادها هم از رفتارش فهمیده بودند... با این که ازش خوشم میاومد، به روی خودم نمیآوردم، ترجیح میدادم طبق عادتش رفتار کنم و بگذارم غافلگیرم کنه. روزی که سر کلاس شیرینی آورد و اعلام کرد ازدواج کرده، واقعا غافلگیر شدم.
-
جلسه داستانکنویسان
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 01:36
این نوشته داستانک نیست سلام خدمت دوستان. ظاهرا اکثر اعضای این وبلاگ عزمشان را جزم کردهاند که یک جلسه حضوری داشته باشیم. با توجه به اینکه ممکن است پنجشنبه این هفته عید فطر باشد و اگر هم نباشد به احتمال زیاد تعطیل خواهد بود، پیشنهاد میکنم جلسهمان را برای پنجشنبه هفته بعد بگذاریم. محل قرار هم فعلا دفتر بلاگاسکای....
-
آرامش
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 01:24
مرد با عصبانیت از خانه خارج شد. صدای بسته شدن در، شیشه های پنجره را لرزاند. زن نفس راحتی کشید.
-
سراب
شنبه 6 مهرماه سال 1387 09:10
تشنه بود. تشنگی امانش را بریده بود. میدانست که اگر چند فرسخی از دروازههای شهر دور شود، شرعاً مسافر است و روزهاش خواهد شکست. سوار مرکبش شد و از دروازهی شهر بیرون رفت تا حرمت شرع را نگه دارد. میدانست در چند فرسخی دروازههای شهر، چاه آبی خواهد یافت. اما . . . هر چه از شهر بیرونتر رفت، جز سراب چیزی ندید.
-
داستانِ داستانک
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 10:49
یکی بود یکی نبود یه از خدا بیخبری بود به اسم هپلی که واسه خودش همینطوری چرت و پرت مینوشت ٬ اونم کجا ؟ خب معلومه ٬ پیشه یه چند تا بیکار تر از خودش به اسم بلاگ اسکا.. ( امیدوارم منظور رو نفهمیده باشین ) خلاصه ٬ این هپلی قصه ما یه دفعه اومد بره تو بلاگش که دید اوه اوه ٬ چه دریم دارامی کرده بلاگ اسکای واسه نمایشگاه...
-
استقامت
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 13:50
وقتی پنیر پیتزا را لابه لای مواد می ریخت خوب می دانست پنیر باید فاصله بین لقمه تا دهان مشتری را استقامت کند. وقتی اندک حقوق ماهیانه اش را می گرفت خوب می دانست تکدانه هزاری ها باید فاصله اول تا آخر ماه را استقامت کند. وقتی کودک معلول او دنیا آمد، خوب می دانست، کودکش باید فاصله بین مرگ تا زندگی را استقامت کند.او وقتی...
-
قصه ی همیشگی
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1387 14:08
جمعیت به هم فشرده شد و چند کفش هم لگد مال و خاکی ، تا یک نفر دیگر هم بتواند سوار شود . اتوبوس به زحمت از جا کنده شد ... تنها چیزی که به جا ماند ،نگاه خیره ی یکی از مسافر ها بود ،به در ب اتومبیلی که برای یک شخص مهم تر ،باز شد .