-
مرد سالار
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1386 17:54
پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد . -- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید . -- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده -- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره -- زن مثل...
-
اتوبوس
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1386 11:37
با عجله خودم رو به ایستگاه اتوبوس رسوندم. خیلی دیر شده بود. اتوبوس تازه رسیده بود و تا سقفش پر بود. از پشت که نگاه می کردی چند تا دست و پا از در و پنجره زده بود بیرون. باید هر طور بود سوار می شدم. در حالی که با فشار از پله ها بالا می رفتم و خودمو جا می کردم صدایی رو شنیدم که گفت: خانم!.. فکر کردم حتما می خواد بگه برو...
-
پرستار فرنگی٬ نِرس*
یکشنبه 30 دیماه سال 1386 07:27
"پسرم٬ جدول حل می کنی؟" "بله٬پدر!" "بخون با هم حلش کنیم." از کودکی پدر را علاقمند به حل جدول دیده بود. خود نیز به آن علاقه داشت. "چشم. پرستار فرنگی ٬ سه حرفیه." می دانست که پدر فورا جواب آن را می دهد. "پرستار فرنگی؟ گفتی سه حرفیه؟" "بله." "هوم... نمی دونم..." "نمی دونین؟" با خود اندیشید: ولی من جواب این سٶال را از...
-
ثروت
پنجشنبه 27 دیماه سال 1386 15:22
مرد ثروتمند و باتقوایی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجینه خود را به بهشت بیاورد. خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال درآورده بود و به مستمندان هم کمک کرده بود؛ قبول کرد. مرد ثروتمند به خدمتکاران خود دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند. ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه...
-
گرسنگی
دوشنبه 24 دیماه سال 1386 12:25
-- طفلک بیچاره ! معلوم نبیست از گرسنگی مرده یا از سرما ! -- حتماً یکی از این بچه های گدا گشنه خیابونیه که از دست مامورها دررفته . ×× دومی جمله اش رابا چنان لحنی ادا کرد که گویا در مورد موجودی غیر انسان حرف میزند ، گویا کسی داستان دخترک کبریت فروش را برایش تعریف نکرده بود . ××...
-
برف
یکشنبه 23 دیماه سال 1386 12:10
۱- چشمامو که باز کردم مامانو دیدم. خندید و گفت: دخترم! پاشو ببین چه برفی اومده. بابا داره تو حیاط آدم برفی درست می کنه. بیا از پشت پنجره نیگاش کنیم. ۲- با صدای رادیو از خواب بیدار شدم. یه نفر گفت: تقویم تاریخ ... مامان صدامون کرد. صداش خوشحال بود: بچه ها برف اومده. مدرسه تعطیله. مثل فشنگ از رختخواب پریدم بیرون. خط کش...
-
دعا
چهارشنبه 19 دیماه سال 1386 12:22
تا حالا شده وقتی از تاکسی پیاده می شی راننده بقیه پولتو اسکناس پاره بده؟ یا مثلا کرایه زیاد بگیره؟ میدونم. شده. حتما خیلی ام سوختی. اما مطمئنم نشده که بگی الهی تصادف کنی یا مثلا ضربه مغزی بشی بعدم طرف یهو جلو چشمات بیفته و الکی بمیره. دیروز عصر یه راننده زیاد ازم پول گرفت. خیلی حرصم گرفت تو دلم گفتم: ایشالا دو قدم...
-
شکار
سهشنبه 18 دیماه سال 1386 16:36
دقت کن گلوله به سرش نخوره. حیفه. سرش جون میده واسه دیوار اتاق پذیرایی. گفتم: نگران نباش دفعه اولم که نیست. قوچ زیر تختهسنگ آرام ایستاده بود. از داخل دوربین اسلحه براندازش کردم. نر بالغی بود. در امتداد شاخ های بلندش لابهلای تخته سنگها شقایق کوچکی دیده میشد. گلبرگهای سرخ گل در میان آن همه سنگ تیره جلوه با شکوهی...
-
بارون
شنبه 15 دیماه سال 1386 17:10
دست هاش رو توی جیبش فرو برده بود و در حالی که سرش رو تا توی یقه پایین اورده بود با قدم های بلند و سریع از گوشه پیاده رو حرکت می کرد. بارون می بارید. نه از اون بارونا که چتر بگیری دستت زیرش قدم بزنی. نه. می گفتی دیگه آسمون با رعد برق بعدی می ترکه. هوای ابری رو جدی نگرفته بود و حالا هم مدام با خودش غر می زد. دیگه از خیر...
-
آدامس
سهشنبه 11 دیماه سال 1386 14:10
بعد از ظهر داغ تابستون بود. پسرک تک و تنها توی کوچه پرسه می زد. جز بغ بغوی گاه و بی گاه یاکریم و صدای وزوز کولر سرویس نشده یکی از همسایه ها هیچ صدایی نمیومد. پسرک بدون هم بازی حوصله اش سر رفته بود. کلافه از گرما به دیوار آجری تکیه داده بود و آدامس بادکنکی می جوید.هر از گاهی آدامس و باد می کردو بعد اون رو هف می کشید...
-
سلام
شنبه 8 دیماه سال 1386 23:03
سلام به همه دوستان. نمی دانم چه شده که همه دوستان داستانک نویس ازین وبلاگ یکبارگی غایب شده اند و کسی هم داستانکی نمی نویسد. من هم روزانه از دیدن همان داستانک های نوشته خودم بر صفحه اول خسته شده ام. تشکر... ابتهاج Http://ebtihaj-economics.blogsky.com
-
روزی که دانش لب آب زندگی می کرد
پنجشنبه 6 دیماه سال 1386 15:15
روزی که دانش لب آب زندگی می کرد انسان در تنبلی لطیف یک مرتع با فلسفه های لاجوردی خوش بود در سمت پرنده فکر می کرد با نبض درخت او می زد مغلوب شرایط شقایق بود مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت انسان در متن عناصر می خوابید نزدیک طلوع ترس بیدار می شد اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید زانوی عروج خاکی می...
-
راز زندگی
جمعه 23 آذرماه سال 1386 08:02
در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند∙ یکی از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن∙ فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده∙ و سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده∙ ولی خداوند فرمود...
-
فرشته بیکار
سهشنبه 20 آذرماه سال 1386 14:30
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 آذرماه سال 1386 11:16
چی شد بالاخره ؟ تصمیمی گرفته نشده ؟
-
پیشنهاد
چهارشنبه 14 آذرماه سال 1386 12:18
من نظرم اینه که در ابتدا تصمیم خودمونو در مورد داستانک و وبلاگ بگیریم و بعدش داستانک هامونو ارائه کنیم !
-
یک پیشنهاد برای وبلاگ داستانک
دوشنبه 12 آذرماه سال 1386 16:56
پیشنهاد میکنم یادداشتهای این وبلاگ موضوعبندی شود و در چند گروه (داستانک، معرفی داستانک، آموزش، نقد داستان های دیگر، بحث و گفتگو و موضوعاتی از این دست) مطالب عرضه شوند به این ترتیب دسترسی به مطالب آسان تر میشود. اگر با این ایده موافقید نظر بدهید. " title="موضوع متن"> -->
-
پاسخ به پارسا
یکشنبه 11 آذرماه سال 1386 12:18
در جواب دوست عزیز پارسا عرض کنم به حضور مبارکتون که من داستانک هایی که در این بلاگ میذارم از آرشیو قدیمی بلاگ خودم هستش ! یعنی دارم میزارم تا آروم آروم به روز بشه ، در ضمن از حق مولف اتفاده میکنم تا اگرم کسی خواننده داستانک بود یا اگر خواست از اینجا نقل قول کنه بدونه که سورس اصلی داستانک از کجاست ! من پیشنهاد میکنم...
-
بزرگداشت استاد
شنبه 10 آذرماه سال 1386 17:00
به سرعت از تاکسی پیاده شدم. تا مقابل تالار وحدت راه زیادی باقی نمانده بود. گام هایم را بلند و سریع بر میداشتم تا زودتر برسم. مراسم بزرگداشت استاد ساعت ۵ شروع میشد. میدانستم دیر کرده ام اما امیدوار بودم مراسم با تاخیر شروع شود. مقابل تالار جمعیت زیادی ازدحام کرده بود. اکثرا جوان و مشتاق، همه میخواستند وارد شوند اما...
-
چند نکته ریز در باره این وبلاگ
شنبه 10 آذرماه سال 1386 14:59
این وبلاگ اساسا برای ۲ منظور به راه افتاد٬ اول: «داستانک» دوم: «در باره داستانک» دور از ذهن هم نیست که بتواند روزی در این زمینه به یک مرجع خوب در فضای وب تبدیل شود. البته هدف مهم دیگری هم درنظر بود٬ که همان «کار تیمی و گروهی» است که آن هم برای این همه وبلاگ نویس جوان و باانگیزه یک امتیاز است. به نظرم به مرور همه این...
-
پیشنهاد
شنبه 10 آذرماه سال 1386 00:07
سلام به دوستان عزیز که در این بلاگ داستانک مثل من عضو شدن و شروع به فعالیت میکنن ! یکی از همکار ها که دارم پست هاشو میخونم آقای صهیب عبیدی هستش البته میخوام یه خورده نقد کنم اینجا چون یه بلاگه گروهیه ٬ فکر میکنم باید یه خورده به حق دیگر نویسندگان هم احترام گذاشت ! آپ کردن پشت سر هم باعث میشه که مطالبی که بعضی از...
-
یک و نوزده می شود بیست!
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 16:57
برداشت اول) کتاب می خواندم که آمد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. انگار که تمرین رژه می کرد. تا اینکه بالأخره رضایت داد وسط اتاق بایستد. نگاهی به ساعتش انداخت و با خودش گفت: یک و نوزده (۱:۱۹). سراز کتاب برداشتم و به او گفتم: بیست! پرسید: یک و بیسته؟ (۱:۲۰) گفتم: نه! یک و نوزده می شه بیست! متوجه نشدم خندید یا سر تکان...
-
دو همسفر
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 16:37
کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند. دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخو اهند. بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدا م بهتر مستجاب می شود به گوشه ا ی از جزیره رفتند. نخست، از خدا غذا خواستند...
-
در فراق معشوق ...
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 16:04
در فراق معشوق ... در پای پیکر بی جان و سرد عشقش نشست و شروع به شیون کرد باورش نمی شد به این زودی تنها و بی کس شده باشد دستش را روی صورتش گذاشت تا شاید از این خواب وحشتناک بیدار شود ولی وقتی دستش رو برداشت باز هم با جسم بی جان معشوقش مواجه شد چشمانش توان دیدن نداشتند دستانش توان این را نداشت تا بتواند بار دیگر دستهای...
-
دو خط موازی
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 16:00
دو خط موازی زاییده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه ، قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم . و خط دومی از هیجان لرزید . خط اولی گفت : و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه ی دنج کاغذ . من...
-
خدایا با من حرف بزن
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 15:55
کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن). و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید. او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن). صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت: (خدایا! بگذار تو را ببینم). ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن). نوزادی چشم به جهان گشود. اما...
-
جعبه های سیاه و طلایی (داستانک ها)
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 15:55
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر. از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه...
-
خدا
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 15:54
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسید:(آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد. استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین...
-
چقدر خنده داره
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 15:51
چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الاهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی 60 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره! چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد! چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی...
-
شاید
دوشنبه 5 آذرماه سال 1386 08:20
سلام خیلی خوشحال هستم که به عضویت شما درامدم . نوشتن زیباست ولی زیباتراناست که ازدل براید وبردل بنشیند........ میخواستم داستانکی بنویسم ولی کار دنیایم شروع شد و..... بالشم راجابجاکردم تاوقتی فردا ازخواب بلند میشوم گردن درد نداشته باشم .امروز حتما داستانکم رامی نویسم ؛ شاید........